نسل طوفان

وبلاگی برای معرفی شهدای آبادان و خرمشهر

وبلاگی برای معرفی شهدای آبادان و خرمشهر

نسل طوفان

این وبلاگ به جهت معرفی شهدای آبادان و خرمشهر با ایده فکری خادم الشهداء حاج احمد یلالی و همراهی شاگردان ایشان راه اندازی گردید.

نویسندگان

خاطره ی از شهید سرخیلی

| دوشنبه, ۹ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۴۰ ق.ظ

شهید سرخیلی1223

من و «محمود» از بچگی با هم بزرگ شدیم، توی مدرسه، انقلاب، زندان و سپاه با هم بودیم. محمود اونروزها معاون سپاه بود، و سپاه زیر آتش شدید توپخانهء عراق و جای تفریح نیروها! می آمدند فوتبال یا تنیس یا والیبال بازی میکردند. کُشتی هم (اگر حریفی پیدا میشد) میگرفتند!

یکروز هواپیماهای عراقی اومدند دور سپاه رو بمباران کردند. من اون لحظه اونجا نبودم. رفته بودم سری به خونه بزنم. عصر، صدای سه انفجار شنیدم. یه دفعه احساس عجیبی بهم دست داد! حس کردم غم سنگینی، خیلی ناگهانی اومد نشست تو دلم! حدس زدم شاید یکی از آشناها شهید شده. ولی با خودم گفتم: «من که به این چیزها عادت کردم! پس این دلشوره برای چیه؟!» طاقت نیاوردم. چندبار تصمیم گرفتم که بزنم بیرون تا ببینم چه خبره، ولی نرفتم. نزدیکای غروب بود، همینکه خواستم برم بیرون، صدای زنگ خونه آمد. درو باز کردم؛ «حمید قبادی نیا» بود:

- اومدم یه چیزی رو بهت بگم.

- خوب!

- قول بده طاقتشو داشته باشی!

(پس حدسم بی دلیل نبود!) - کی؟

- الآن بیمارستانه.

(با صدایی بلندتر گفتم:) - کی؟!!

- «محمود»...

زانوهام یه دفعه سُست شد، نشستم روی زمین. فقط تونستم بگم: «إنّالله و إنّاإلیه راجعون»...

ادامه داد:

«خمپاره هشتاد و دو بوده؛ درست خورد وسط جمع بچه ها. بقیه زخمی شدن، فقط محمود...

فقط دوتا ترکش میخوره؛ یکی به قلبش، یکی هم به سینه اش، از پشت.

یکی از بچه ها شنیده که در آخرین لحظات، محمود «سورهء والعصر» میخوند...»

سریع رفتم و لباس پوشیدم و یک راست رفتم بیمارستان. إنتظار داشتم هنوز زنده باشه و با همون لحن زیبای همیشگی اش صدام بزنه: «نعمت!..»

گفتند بردنش سردخونه؛ رفتم اونجا. قدمهام پیش نمیرفت.

به مسؤول سردخونه گفتم: «آقا! تورو خدا بذار ببینمش!»

- «برادرشی؟»

- «از اون هم نزدیکتر!...»

- «نمیشه!»

التماسش کردم! وقتی دید دارم گریه میکنم، دلش به حالم سوخت و در رو باز کرد...

نگاهش کردم! با تمام وجود؛ خودش بود! و خدا شاهده که لبخندی روی لبهاش بود. هرچی نگاهش میکردم، سیر نمیشدم!

مسوول سردخونه نمیتونست زیاد معطّل بمونه، باید میفرستادنش سردخونهء بیمارستان طالقانی. من هم دنبالشون رفتم. هرجا که میرفتند، میرفتم. دوربینم رو با خودم آورده بودم و مرتّب ازش عکس میگرفتم؛ از لبخندش، از بدنش، از صورتش، از پیشونی بخیه خورده اش؛ وقتی اونروزها (انقلاب) دستگیرمون کردند و کتکمون زدند، همین پیشونی بود که شکافت و هفت تا بخیه خورد.

بعدها، وقتی که میخواستم اسم پسر اوّلم رو انتخاب کنم، صدبار صداش زدم: «محمود!...»

شهید سرخیلی177

شهید سرخیلی1355

 

شهید سرخیلی12223

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی