نسل طوفان

وبلاگی برای معرفی شهدای آبادان و خرمشهر

وبلاگی برای معرفی شهدای آبادان و خرمشهر

نسل طوفان

این وبلاگ به جهت معرفی شهدای آبادان و خرمشهر با ایده فکری خادم الشهداء حاج احمد یلالی و همراهی شاگردان ایشان راه اندازی گردید.

نویسندگان

۴۰ مطلب با موضوع «خاطرات» ثبت شده است

توزیع شعر بین مردم در حال و هوای انقلاب

| جمعه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ق.ظ

«بسم رب الشهداء»

شب 1357/05/30به اتّفاق «آقا ابراهیم» و «آقا اسماعیل» برادران شهیدم، این شعر را به تعداد هر نفر 30 تا 40 برگه دست نویس کردیم و در سطح شهر بین مردم توزیع کردیم، و هرکدام به سویی گریختیم. به قولی: «شعر آن نیست که معنایش کنی / معنایی است که باید حس کنی» و شما حس و حال برادران شهیدم را در شعر به خوبی در می یابید. دو نوجوان 15 و 16 ساله را...

عبّاس شریفی

(برادر شهیدان ابراهیم و اسماعیل)

1394/05/20

خط شکن عملیات والفجر 8

| دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۴ ق.ظ

همه ساله با فرا رسیدن بهمن ماه و آغاز دههء فجر مناسبت دیگری نیز همراه می شود و آن هم سالگرد عملیّات عظیم والفجر ٨ می باشد. اما متأسفانه به قول یکی: «جنگ مردمی اداره شد، امّا مردمی روایت نشد!» و صحنه گردان های جنگ کسان دیگری معرفی شدند، در حالی که به قول نویسندهء وبلاگ باشهیدان آبادان: «کیست که نداند اعضای تیمهای خط شکن عملیّات که از تیپ امام حسن مجتبی(ع) و تیپ ٧٢ محرم، به لشکر ٢۵ کربلا مأمور به خدمت شده بودند، همگی بچه های آبادان بودند؟...» و از آن جملهء خط شکنان این است:

شهید هدایت الله رحمانی کُرکِوَندی

سردار شهید هدایت الله رحمانی کرکوندی

شهید داریوش باقری کاهکش

| شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ق.ظ

شهید داریوش باقری

از موقعی که توی پاتک سنگین عراقیها در آخرین ماه جنگ، خودش  و عبدالله و سی و چندنفر دیگه از بچه های گردان قائم(عج)

 گیر افتاده بودند، دیگه کسی نمیدونست چه اتّفاقی براشون افتاده. نقل است که فرماندهان ارشد منطقه بهشون دستور عقب نشینی میدن، ولی عبدالله میگهمن عقب نمیکشم! مگه امام حسین(ع) عقب نشست؟!...» و داریوش هم در کنارش میمونه...

...

حبیب ابن مظاهر آبادان

| جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ق.ظ

وبلاگ مرد آبادانی نوشت:


«جانباز غلامرضا جعفری پور» میگفت:

«... خیابون کریمی اتوبوسهای اعزام نیرو ایستاده بودند؛ پیرمرد نشسته بود روی زمین و زار و زار  گریه میکرد؛ ضجّه می زد، مثل کسی که عزیزش رو از دست داده باشه. فرماندهء واحد میگفت: «نمیشه! تو پیر مرد کجا میخوای بری؟!» پیرمرد بی نوا هم به هرکسی که دم دستش میرسید، التماس و تمنّا میکرد. این صحنه رو که دیدم ، دیگه طاقت نیاوردم رفتم پیش فرمانده: «جواد! بابا چرا نمیذاری بره؟ آقا این بنده خدا نور بالا میزنه! نمی بینیش؟!» گفت: «خطرناکه! این میدون مثل قبل نیست! نمیشه!...»  خلاصه به هر زحمتی بود راضیش کردیم تا عمو باهاشون بره. رفتنش همان و شهادتش همان...

حالا هردوشون در عرش أعلی علّییّن حاضر و ناظر هستند و بدا به حال ما...»

«شهید حاج منصور منوچهری» خود یک حبیب ابن مظاهر زمان بود، که با وجود کهولت سنّ، در همهء معرکه ها چه در بحبوحهء نهضت امام خمینی(ره)، چه در پیروزی انقلاب اسلامی و چه در دوران جنگ تحمیلی  حضوری فعّال داشت و اجر و مزد خویش را به نیکی از یارش گرفت...

در این پست تعدادی از عکسهای شهدای گلگون کفن آبادان در عملیّات رمضان را درج می کنم؛ هرچند که به همهء تصاویر شهدای عزیز این عملیّات دسترسی نداشتم، با این حال امید است که مقبول افتد.


 

«شریفی»ها:شهدای ابادان .از وبلاگ مردابادانی

| سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۱۵ ب.ظ

پاسدار شهید ابراهیم شریفی - پاسدار شهید اسماعیل شریفی

در وصف این دو برادر یعنی «ابراهیم و اسماعیل» کم نشنیده ام:

رزمندهء جانباز حاج قربانعلی لاردور: در کُل بچه های آبادان، به دلیل بومی بودن و حضور در خط مقدّم نبرد با دشمن، از استعدادهای خاصّی بهره مند بودند، که یکیش توان رهبری و مدیریّت در جنگ بود. مثلاً همین «شهید ابراهیم شریفی» دوتا عملیّات رفت، فرماندهء گروهان (یا گردان - تردید از بنده) شد!

رزمندهء جانباز عبدالرّضا حویزاوی [بعد از اینکه عکس «شهید اسماعیل شریفی» را نشانش دادم]: یکی از بچه ها میخواست ازدواج کنه، به مقداری پول نیاز داشت. ایشان مبلغی پول را به من داد تا به او بدهم. اون بنده خدا زمانی پول را باز گرداند که اسماعیل شهید شده بود...

این دوبرادر تحت نظر و تعلیم برادر بزرگترشان «رزمندهء جانباز عبّاس شریفی» بودند. آن هم در جبهه های «مدن»، «ذوالفقاری»، «فیّاضیّه»، «میدان تیر» و ... که پرداختن به هریک از آنها، خود تفصیلی جدا میخواهد.

جانباز عبّاس شریفی؛ شهید ابراهیم شریفی؛ شهید اسماعیل شریفی. (جبههء مدن - 1360)

و امّا حکایت فراق:

ابتدا «اسماعیل» در جریان «عملیّات بیت المقدّس» شهید میشود. شهادتش بر ابراهیم بسیّار گران آمد. بطوری که در نوشته هایش آمده:

اسماعیل، عزیزی برای من بود. او یک حزب اللّهی به تمام معنا بود. خدایش رحمت کند. خدایا! حرف قلبم را نمیتوانم به قلم بیاورم! آنرا در قلبم جاودان نگه دار تا روزی که من نیز به قافلهء پیروزمندان شهید بپیوندم. اسماعیل! دوستت دارم! مرا هم شفاعت کن، و به خدایت سفارش مارا هم بکن. پیشت می آیم برادر عزیزم...

سرانجام، یکسال و 10 ماه بعد از شهادت اسماعیل، «ابراهیم» هم در جریان «عملیّات خیبر» به سوی او پر میکشد...

من مانده ام که در وصف این عکسها چه بگویم؟! اصلاً «عبّاس» در آن لحظات چه حالی داشت؟

مراسم تشییع و تدفین شهیدان اسماعیل و ابراهیم شریفی. عبّاس، هر دو را در لحد گذاشت...

شهید کاظم سعیدی نیا در مسجد قدس

| پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۰۸ ب.ظ

بسم رب الشهدا

 سلام

 چند روز پیش که جسد مطهر شهید کاظم سعیدی نیا را بعد از 32 سال به آبادان برگرداندند جسد شهید را بعد از دوری در شهر گرداندن به مسجد قدس آبادان بردند تا یارانی که با او در این مسجد در زمان جنگ همسنگر بودند بیاد آنروزها در کنار او مراسم کوچکی را بگیرند ، بین نماز کودکی در جلوی من ایستاد و شروع به گرفتن فیگور کرد و منهم دست به دوربین شدم از  او چند عکس گرفتم بعد از گرفتن عکسها دوستی به من یاد آور شد که او فرزند شهید ممبینی است ( امیدوارم فامیلش را درست نوشته باشم ) و برادر بزرگترش را به من نشان داد که عکسی را نیز از او گرفتم  ....خدایا نمیدانم چه بگویم فردای قیامت به پدر این کودکان از کم کارهای خودم و دیگران در حق انقلاب و ولایت .......

منبع: http://bashahidan.blog.ir/

گاوهای هلندی

| پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۸ ب.ظ

روزهای اول جنگ اونائیکه دلشون به حال گاوهای هلندی سوخته بود چون تو منطقه دیلی فارم آواره شده بودند همشون و آورده بودن تو استادیوم تختی که پناهگاهی باشه از گاوهایی که 11 کیلو شیر می دادند گرفته تا گوساله های هلندی که بعد از مدتها تعدادی شون ترکش خوردن اینقدر هرج و مرج و آوارگی کشیدناز نظر مالی هم  رقمش بالا بود که کسی به فکر این بی نواها نبود که یکی پس از دیگری تلف شدند و چند تایی شون هم سر بریدن


نویسنده : حسن هاشمی

مناطق فراموش شده جنگ در آبادان

| شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۱۷ ب.ظ

مناطق عملیاتی سپاه که در آبادان فعال بودند و در حال حاضر یادی از آنها نمی شه

اولین جایی که مقر ما روبروی دشمن قرار گرفت اسکله هشت بغل گمرک آبادان لب رودخانه اروند بود.

از دیگر مناطق عملیاتی و پایگاه مقر سپاه جزیره مینو بود که قبل از جنگ و بعد از پیروزی انقلاب پایگاهی بود که هر شب توسط ضد انقلاب و ستون پنجم و خلق عرب مقر سپاه را مورد شبیخون قرار می دادند و نیروهای زبده و کارآمد سپاه نمی گذاشتن موفقیتی به دست دشمن بیفته و اغلب با شکست دشمن همراه بود و اکثر درگیریها شبانه صورت میگرفت .

فیاضیه مقری بود که قبضه های خمپاره انداز روی منطقه های میدان تیر و دیگر مناطق لب آب اروند و ... را پوشش می داد.

خط پدافندی ایستگاه 7 و خط پدافندی روبروی تپه های مدن نیزکه از مسیر پل بشکه ای که روی رودخانه بهمنشیر زده شده بود عبور و نیروها از خیابان کریمی بسمت خط جبهه ها تردد می کردند و مقابل تپه های مدن جبهه میگرفتن نیزاز موضوعات حائز اهمیت است ؛ خمپاره انداز برادر معلم که همیشه فعال بود واز نظر تخصصی یکی از بهترین فرماندهان قبضه بشمار می آمد در همین منطقه بر پا شده بود . دوتا تپه های دشمن  به فاصله 100 متری از هم بودند که چشم و جلودار خط پدافندی میدان تیر بودکه به تپه های مدن معروف بودند  که دشمن در آن پدافند کرده بود.

دوتا از مدارسی هم که در محوطه حیاطشان خمپاره انداز نصب کرده بودند، دبیرستان امیرکبیر سمت بوارده و حوزۀ علمیه در شهر که برادر ارجمندم عبدالحمید زارعی ترکشی به پهلویش خورد و در همین مقر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. همین حوزۀ علمیه داستانی دارد عظیم که این حوزه توسط عالم ربانی آیت الله دهدشتی عزیز در جنگ با چنگ و دندان ساخته شده و روزیکه قرار شد افتتاح شود درست وسط حیاط خمپاره ای اصابت کرد و ایشان از ناحیه دست قطع عضو شدن و چندین نفر دیگر مجروح شدن که یادشان گرامی باد.و حال در همین حوزه علمیه آبادان این عالم ربانی حاج آقا دهدشتی بخاک سپرده شد ؛ روحش شاد و یادش گرامی باد .

بخش بعدی چوئبده هم که محل جمع آوری ادوات سپاه بود که شهید محمد رضا اسدی و شهید حسین لطفی از بنیانگذاران این کار بودند که تمام گلوله های خمپاره که از ماهشهر از طریق آب به آبادان می رسید. توسط این برادران مجاهد فی سبیل الله به آبادان و قبضه ها می رسید0   

منطقه اروند کنار پایگاه بسیج سپاه بود که فرمانده آن برادری والا مقام به نام جمال گودرزی بود که بعدها در رقابیه در عملیات فتح المبین شهید شد که آن پایگاه مقاومت رامرکز بسیار پر تلاشی  برای سپاه آبادان قرار داده بودند.

منطقه عملیاتی ذوالفقاری که خط پدافندی ای بود ک به طول حدودآ دو کیلومتری می شد که این خط پدافندی روبروی دشمن که به فاصله 2 کیلومتر در امتداد جاده آبادان ماهشهر بودکه محل استحکام دشمن هم بنام میدان تیر بود تو این خط پدافندی که برادر شهید جمال گودرزی و احمد آقابابائیان بترتیب فرمانده گردان و معاونش بودند بنده حقیر هم مسئول سلاحهای تخصصی اش بودم که انتهای خاکریز را با یک قبضه تفنگ 106 و یک قبضه خمپاره انداز 60 م .م و وسط خط ر ا با دو تیربار و اون سر خاک ریز را با برادر احمد رحیمی پوشش میدادیم اون زمان که 10 الی 12 ماهی طول کشید، بردران حاج امیر سلامیه و برادر نوروزی  و غلامی شهید گرانقدر و حسینیانپور و غلامعلیان و ... حضور داشتن که یادشان گرامی باد

خط پدافندی روبروی استحکامات دشمن روبروی جاده آبادان ماهشهر که بعدها عملیاتی بنام ولایت فقیه صورت گرفت

باز مقری که فعال بود در نزدیکی پل ابو شانک بود که برادران بسیجی از آن محل حفاظت میکردند

اکثر مساجد از وجود دلاور مردان بسیجی پر بود مثل مسجد جامع کارون ؛ ذولفقاری ؛ مسجد نبی ومسجد نو و مسجد قدس ایستگاه 6 و12 مسجد پیروز ودهها مسجد دیگر .

آبادان پایتخت مقاومت

| دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۲۷ ب.ظ

هیچوقت از اینکه آبادان ( پایتخت مقاومت ) هست و باقی خواهد ماند را فراموش نمی کنم خاطرات شیرین و بیاد ماندنیش را وقتی مزدوران مارمولک خور عراقی وارد حریم مرزی آبادان آبادانی با 72 کیلومتر مرز آبی شدند و یکسال آبادان در محاصره قرار دادند و اغلب مردمش آواره شهرهای غربت شدند و هشت سال آبادان زیر بمباران های شبانه روزی بود و از گلوله های توپ و تانک گذشته و خمپاره های 60و 82 و م.م.122 در امان نبود. اینقدر غربت و آتش و خون شهر را مظلوم کرده بود که حتی تیر کلاشینکف که برد مؤثرش 400 متر بود هم به وسط شهر در کوچه و بازار اصابت می کرد و خیلی از ساکنین هم که در شهر بوسیله همین تیرهای کلاشینکف مجروح و شهید شدند حال آبادان با این همه وصف آتش و خون هشت ساله....

       

به استقبال یادواره 100 شهید احمدآباد

| دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۱۴ ب.ظ

الا بذکر الله تطمئن القلوب

بیست روزی از درگیری ها گذشته بود با سر بانداژ شده کاملأ عین اینکه عمامه ای بسته باشم از بیمارستان مرخص شدم، یکروز بیشتر تو بیمارستان دوام نیاوردم و زدم بیرون ولی سه تا دیگه از بچه ها 3روز ماندن و بعد اعزام شدن تهران و هر کدامشون 5-6 ماهی بستری شدن، برادر علی غریبیان که روی ویلچر و برادر نجارنژاد بعد از چند سال با بودجه خودش به خارج رفت و دستشو عمل کرد و راضی نمی شد که بنیاد جانبازان درمانش کنه و برادر حاتمی هم از بس قرصهای مسکن خورد کنج خانه افتاده و وضعیتی که رضایت بخش باشه نداره، منم تو آبادان بودم گفتم حالا که قراره از بیمارستان برم تو سنگر و این سرگیجه و ترکشی که تو سرم باقی مانده به اون بسازم و آروم بگیرم تا بهتر بشم و بتونم دوباره روز از نو روزی از نو به فعالیتم ادامه بدهم، با اصرار پزشک معالجم 10 روزی برام استراحت مطلق نوشت، قرار شد برم خونه استراحت کنم با آمبولانس رفتم سمت خونه فکر نمی کردم اینقدر کوچه ها خلوت باشه به لین 10 احمد آباد کواتر پاسبانا روبروی درب منزل که رسیدم،دربی کوچک و چوبی بود که با یک لگد باز می شد، ننم قفلی زده بود و همراه عروسش و برادرم محمد با زن و بچه اش و علی برادرم که مجرد بود و همراه نا پدریم رفته و درب را با قفلی بسته بودند،کسی نبود تو کوچه که بتونم مطلع بشم که کجا رفتن خیلی ناراحت و نگران کننده بود. شهر مملواز دود شده بود درست ساعتی که تو بیمارستان بودم تا صبح بیدار موندم و نخوابیدم که حالا چطوری با این سر بانداژ شده برم خونه و نگران نشن. تانکفارم هم در آتش می سوخت و دود بسیار غلیظی احمدآباد را احاطه کرده بود وحشتناک بود، صدای بچه های کوچولو که مثل آواز قناریها اول صبح هر روز طنین انداز بودند ازشون خبری نبود از مغازه دار سر کوچه لبنیاتی محل گرفته تا نانوایی همه رفته بودند. واقعأ جنگ همه چیزو بهم ریخته بود، از بچه های محله که دو گله بازی می کردیم و از پیرزن و پیرمردهای کوچه که همیشه باهاشون در رابطه با بازی فوتسال کل کل داشتیم خبری نبود، حالا با آرامش عجیبی کوچه مان غریب شده بود، اگه بدونید فراموش کردم بودم سر درد و سرگیجه و ... فقط به فکر این بودم که این کوچه پر سرو صدا همیشگی چرا ماتم گرفته و صدایی ازش در نمیاد که در همین حین گلوله خمپاره ای بطور وحشتناک دو تا کوچه پائین تر را زد و همراه موج انفجارش تمامی شیشه های ماشین آمبولانس لرزید و هر چه اصرار کردن بیا بریم، رهایشون کردم و نشستم تو کوچه وقتی رفتن، رفتم به سمت انفجار و اونجا هم کسی نبود. خونه ی عباس بیدکلمه را زده بود، خانواده ای بسیار مستضعف. خانه های محله ما خیلی راحت با انفچار کوچکی بهم می ریختن مثل خونه ی شرکت نفتی ها نبود که با بمباران هواپیما هم هیچ طوریشون نشه. هیچ به هیچ هاج و واج تو محله قدم میزدم واقعأ نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم رفتم سپاه هر کسی منو می دید چیزی می گفت خبر شهادت بچه هایی که تا دیروز صدای فوتبال بازیشون تو زمین چمن سپاه کلی ارزش بود، وضعیت سپاه هم عین شبای قبرستون بود در سکوت و ماتم خیلی دلتنگ بود. فرمانده سپاه اصرار داشت برم خارج شهر استراحت کنم تا سرم خوب بشه کمی هم سرم از حالت اولش بدتر شده بود کمی خون ریزی داشت و حالیم نبود گیج بودم. فردا قرار شد دوباره برم تو کوچه مان سری بزنم از قضا بمجرد اینکه رسیدم دو تا از بچه محلی های دوتا کوچه پائین تر سراغ ننم و عروسش و گرفتم که گفتن رفتن بهبهان، بهبهان چرا نفهمیدم ؟ خلاصه با ماشین شبانه به همراه راننده رفتم بهبهان خیلی با دردسر متوجه شدم به روستایی بنام منصوریه رفتن، منصوریه کسی رو داشتن گویا اقوام زن برادرم بودند که خدا پدرشون و بیامرزه جا و مکانی بهشون داده بودند. سه روز بیشتر دوام نیاوردم برگشتم آبادان، حالا چطوری برگشتم و مسیر راه بماند که چطور خودمو رسوندم آبادان. ننم می گفت حالا که میخوایی بری ما هم با خودت ببر، مثل همه مردم هیچی با خودشون نبرده بودن به جزء لوازم اولیه، مردم آبادان به این امید رفته بودند که دو سه روزه برگردند رفتن همانا و برگشتن شان با خدا.           

نویسنده: حسن هاشمی

استادیوم تختی

| دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۸ ب.ظ

بچه های بسیج امثال شهید تقی محقق زاده و شهید منصور داروئیان تیم های فوتبال تشکیل دادند و کم کم تیم ها تشکیل شد و باز استادیوم روزهای گرمش سپری می کرد . بچه های شرکت نفتی و بسیجی همگی تیم هایی تشکیل و مسابقه میدادند و انگار نه انگار جنگ و آتش و خمپاره شهر را پوشانده. جالب بود که یکی از دروازبانها که تو دروازه بود تیری به کتفش اصابت کرد از اون دست آب که با گرینف و کلاش شلیک می کردند به صورت منحنی به داخل زمین ورزشی استادیوم میرسد ، اغلب بچه ها تیر می خوردند و زخمی می شدند . مرحوم بسیجی عبدالله سخراوی یکی از اونایی بود که ترکش تیرهای کلاش را خورد و تجربه کرده بود . خدا رحمتش کند با اینکه زمان جنگ بود ولی با پرستیژ و مقرارات و نظم بازیها با لباسهای ورزشی انجام میشد و با اینکه تعداد تماشاچیان اندک بود و اغلب از مجروحین جنگ بودند در وسط بازی و فریاد نه قرمز نه آبی فقط زرد طلایی را از سی هزار تماشاچی خونگرم آبادانی می شنیدی .آبادان برزیلته فضا را آشنا بود .

                          

 

 


نویسنده : حسن هاشمی

خاطرات سرلشکر خلبان شهید خسرو عبدالکریمی

| يكشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۰۸ ق.ظ

تلاوت خلبان هنگام نبرد با دشمن


شهید عبدالکریمی صدای بسیار دلنشینی داشت و به سبک استاد شحات انور تلاوت می‌کرد. هنگام پرواز و پس از بر خواستن هواپیما از باند به طرز زیبایی با صدای دلنشینش شروع به تلاوت قرآن می‌کرد و برای عملیات به سمت دشمن می‌شتافت. صدای تلاوت وی هنگام پرواز و عملیات سبب آرامش سایر همکارانش می‌شد. به عملیات می‌رفت و بعد از اتمام عملیات دوباره باصوت زیبایش شروع به تلاوت می‌کرد و همکارانش در برج مراقبت پایگاه هوایی همدان از صوت تلاوت متوجه بازگشت وی می‌شدند.

خاطره‌ی رهبر انقلاب از دوران دفاع مقدس

| دوشنبه, ۱۴ مهر ۱۳۹۳، ۰۲:۲۱ ب.ظ

http://farsi.khamenei.ir/ndata/home/1393/139307031548595f2.jpg

http://farsi.khamenei.ir/themes/fa_def/images/home/rect-1-n.gif زنی که تمام هستی‌اش را به جبهه فرستاده بود
من در سفر همدان که در دو سه روز، سه چهار روز قبل بودم، بعد از آن که سخنرانی کردم و آمدم، یک نامه‌ای به من دادند از یک خانمی که یک تکه‌هایی از این نامه را گفتم برای شما بخوانم. اینها نمونه‌های بسیار ظریفِ استثنایی است در تاریخ. البته خوشبختانه در روزگار ما اینها استثنائی نیست، اما در تاریخ حقیقتا استثنائی است.
این خانم [در نامه] بعد از آن که اظهار ارادت فراوانی به امام و به مسؤولین کردند و می‌گویند همسرم و پسرهایم در جبهه بودند و خواهند بود؛ اظهار شرمندگی کردند که خودشان نمی‌توانند -این خانم- در جبهه شرکت بکنند. بعد می‌گویند که من دو عدد انگشتر ناقابل که تمامی زینت من است و مقداری پول که ماهها آن را جمع کردم و می‌خواستم برای بچه‌هایم لباس گرم زمستانی بگیرم -که نیاز داشتند- ولی شرم دارم که امام عزیزم ۵۰ رزمنده را در سه ماه خرج دهد، من هم باید همین‌ها را که هستی و مالم هست بدهم برای رزمندگان.
بعد یک مقداری اظهار شرمندگی از این‌که اینها کم است و -این خانم- دلش می‌خواهد که خودش هم بتواند در میدان جنگ حضور پیدا کند. نامه را تمام کرده بعد دخترِ همین خانم در پایان نامه‌ی او نوشته بود که وقتی دیدم مادرم آن دو قطعه انگشتر دست خود را که برای لباس زمستانی برادرهایم نیاز دارد ولی ترجیح می‌دهد که آن را تقدیم رزمندگان کند، من نتوانستم ساکت بمانم و انگشتری که مدتها با پول خودم تهیه کرده بودم آن را با پول ناچیزی که جمع کردم تقدیم می‌کنم. یک مقداری پول، چند تا انگشتر این مادر و دختر که از وضعشان هم پیداست که زندگی متوسطی دارند، در راه خدا دارند می‌دهند یک چنین نمونه‌هایی را انسان دارد می‌بیند.
نامه‌ی دیگری باز بود که کسی دو تا فرزندش در جبهه به شهادت رسیدند، او ده هزار تومان داشته که مال این بچه‌هایش بوده این را رفته به حساب ریخته و قبضش را برای ما فرستاده و نمونه‌های فراوانی از این قبیل، که این نشان‌دهنده‌ی همان ایمان و اخلاصی است که در بین مردم هست و ما کاملا به این حرکت جدیدی که شروع کردند مردم عزیز ما امیدواریم و می‌دانیم که با همین همتهای بلند هست که مشکلات بزرگ از جمله این مشکل حل خواهد شد.

گاهی یک روحانی مسن و پیرمرد، اثرش از روحانی جوان بیشتر است. یکی از علمای محترم مشهد، از مسنّین علمای مشهد که حتما اغلب آقایان می‌شناسند، آقای حاج‌میرزا جواد‌آقای تهرانی، مردِ ملّا، پیرمردِ پشت‌خمیده‌ی با‌ عصا، ایشان چند بار جبهه رفته.
یک‌بار ایشان از جبهه برگشتند آمدند تهران، می‌رفتند مشهد، با بنده ملاقات کردند؛ خدمت امام رسیدند. به من گفتند که من وقتی رفتم جبهه، دیدم بچه‌ها من را به چشم یک پیرمرد نگاه می‌کنند، گفتم نخیر از من هم کار بر می‌آید. بعد به من گفتند که پس شما پای خمپاره بیایید، آقای آقا‌میرزا جواد‌آقا را بردند پای خمپاره. ایشان گلوله‌ی خمپاره را می‌انداختند توی خمپاره و پرتاب می‌شد و می‌خورد به دشمن. خب خمپاره‌انداز، خوب است دیگر. خمپاره‌زنی، یک کار رزمی، شما ببینید چقدر در روحیه‌ی این جوانها اثر می‌کند، چه جانی به اینها می‌دهد.
http://farsi.khamenei.ir/ndata/news/27709/06.jpg
آن جوانی که می‌بیند این پیرمرد ۸۰ ساله با محاسن سفید، پشتِ خمیده، عصا به‌دست آمده پای خمپاره ایستاده و خمپاره می‌زند، این جوان دیگر ممکن نیست که از مقابل دشمن برگردد عقب و احساس ترس بکند. آقایانی که بودند می‌دانند دیگر، چون خمپاره صدا دارد و معمولاً آن کسی که خودش خمپاره را می‌اندازد سرش را می‌برد عقب و گوشها را می‌گیرد، ایشان می‌گفت خمپاره را که می‌زدم، برای این‌که صدای خمپاره توی گوشم نپیچد، وقتی گلوله خمپاره می‌خواست بیرون بیاید فریاد می‌زدم الله‌اکبر. منظره را مجسم کنید یک پیرمردِ عالمِ محاسن‌سفیدی، پای خمپاره ایستاده هی خمپاره می‌زند، هی می‌گوید الله‌اکبر.
بیانات در تاریخ ۱۳۶۶/۸/۲۶

زندگی نامه شهید اسماعیل زارعیان

| شنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۳، ۰۴:۳۴ ب.ظ

شهید اسماعیل زارعیان فرزند نعمت الله درسال1334 در شهر قهرمان پرور آبادان در یک خانواده زحمتکش و مذهبی به دنیا آمد. درسن 6 سالگی وارد دبستان شد و شروع به تحصیل نمود .

فاطمه فرهانیان خواهر شهیده مریم :

| سه شنبه, ۴ شهریور ۱۳۹۳، ۱۱:۴۷ ق.ظ

شهیده مریم فرهانیان یک انسان معمولی با اندیشه‌های بلند بود، چراکه با شناخت راه و مسیر درست به درجه رفیع شهادت نائل آمد .او در هنگام دفاع از میهن در سن نوجوانی و جوانی قرار داشت، اما آنقدر به خودسازی و تهذیب نفس پرداخته بود که در سن 21 سالگی به درجه شهادت نائل آمد .این شهیده بزرگوار با تأسی از حضرت زهرا(س) در جوانی به شهادت رسید و همواره در رفتار و کردار خویش ایشان را الگو قرار داده بود .
شهیده مریم همواره در زندگی به دنبال شناخت تکلیف و وظیفه دینی و شرعی خود بود و با جدیت به وظایف خود عمل می‌کرد .
شهیده مریم فرهانیان یک انسان معمولی با اندیشه‌های بلند بود، چرا که با شناخت راه و مسیر درست و با تلاش و مجاهدت برای رسیدن به قله‌های متعالی انسانی به درجه شهادت نائل شد .
مریم توجه ویژه‌ای به مبدأ و مقصد خلقت انسان داشت و از عادات پسندیده ایشان این بود که در جمع‌های دوستانه با گریز به مسئله معاد این موضوع را برای دیگران هم یادآور می‌شد .
در جریان فتنه‌های اخیر همان اندازه که اهمیت اطاعت از ولایت فقیه برای همگان مشخص شد، در جریان جنگ تحمیلی نیز شناخت حق از باطل مشکل بود و در این زمان مریم توجه خاصی به فرمان و سخنان امام خمینی(ره) داشت .
مریم هنگام نماز خواندن به گونه‌ای بود که اطرافیان به خوبی متوجه خشوع و خضوع ایشان بودند .
گذشت و فداکاری، مهربانی و ایثار و گذشتن از حق خود در زمانی که حق با اوست از جمله دیگر ویژگی‌های شخصیتی شهیده مریم فرهانیان بود .
مریم همواره گناهان کوچک را زمینه‌ای برای انجام گناهان بزرگ می‌دانست ابراز داشت: باید از گناهان کوچک ترسید چرا که کوچک شمردن گناهان صغیره باعث بروز بسیاری از مشکلات و گناهان کبیره می‌شود .
وی در خصوص شجاعت این شهیده دفاع مقدس می گوید : در روزهای نخستین جنگ و در حالی که تنها 20 روز از شهادت برادرمان مهدی گذشته بود و مادرم شرایط روحی نامساعدی داشت مریم قضیه بازگشت به آبادان را مطرح کرد .
هیچ کس جرأت مطرح کردن بازگشت به جبهه‌های جنگ را به مادر نداشت، اما مریم بهترین تصمیم را گرفت و مجوز بازگشت هشت نفر از اعضای خانواده را نیز به همراه خود به جبهه از مادرمان گرفت .

زهرا سامری همرزم شهیده مریم فرهانیان:

| سه شنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۴۶ ق.ظ


رمز موفقیت مریم این بود که هیچ‌گاه دلبسته دنیا نشد و دنیا و زرق و‌ برقش را نمی‌دید. وی با بیان اینکه من تنها چهار سال با مریم همرزم بودم، اذعان داشت: برای انتخاب دوست باید بیشترین دقت را انجام دهیم اما مریم پیش از آنکه دوست من باشد الگوی خوب و مطمئنی بود.
مریم نخست به عنوان امدادگر در بیمارستان مشغول فعالیت بود و سپس وارد بنیاد شهید شد، مریم روحی پویا داشت و سکون و یک‌جا ماندن را نمی‌توانست تحمل کند و اگر می‌دید در جای دیگری می‌تواند خدمت کند خود را به آنجا می‌رساند.
او پس از مدتی فعالیت در بیمارستان، به عنوان مددکار اجتماعی در بنیاد شهید مشغول شد و به مددکاری و مواظبت از مادران شهیدان می‌پرداخت و او اعتقاد داشت که مراقبت از مادران شهدا چیزی کمتر از جنگیدن در جبهه‌ها نیست .
خاطره ای از سامری :
روزی وارد خانه شدم و مریم را رو به قبله دیدم وقتی جلوتر رفتم، دیدم مریم روی دستانش می‌زند و از او سؤال کردم که مشکلی پیش آمده، چیزی نگفت اما بعدها برای من تعریف کرد که من هر روز اعضای بدنم را مواخذه می‌کنم و از آنها می‌پرسم که امروز برای خدا چه کاری انجام داد‌ه‌اید .
خانم سامری در خصوص عزاداری‌های بی‌نظیر همرزمش می گوید :
در ایام فاطمیه روزی سرزده وارد خانه شدم و دیدم مریم به پهنای صورت اشک می‌ریزد و نام حضرت زهرا(س) را صدا می‌زند .
به او گفتم که چرا اینقدر اشک می‌ریزی؟
گفت : شما اگر مادرتان فوت کند چه کار می‌کنید، شادی می‌کنید یا گریه؟
مریم علی‌رغم فعالیت زیادی که داشت روزه می‌گرفت و تنها با نان و آب افطار می‌کرد .
هیچ چیز او را راضی نمی‌کرد و همین موجب شده بود که یک لحظه آرامش نداشته باشد تا اینکه در بهار عمر خود با رسیدن به مقام شهادت به آرامش همیشگی رسید .


شهیده مریم فرهانیان از نگاه خانواده و دوستان

| جمعه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۴۵ ق.ظ

بسیار تقید داشت که پدر و مادرش از او راضی باشند همچنین خیلی به خواندن نماز اول وقت تقید داشت. بسیار اهل مطالعه بود، کم می‌خوابید و بیشتر به خودسازی می‌پرداخت. مریم استثنایی نبود اما خیلی خودساخته بود، نفرت از غیبت، محبت خالصانه‌اش به دیگران، هیچ چیز را برای خود نخواستن از شاخصه‌های اخلاقی او بود. شهیده مریم فرهانیان همواره می‌گفت برخی سکوت‌ها و حرف‌های نابه‌جا، گناهان کوچکی هستند که تکرار می‌کنیم و برایمان عادت می‌شود، گناهان بزرگ را اگر انسان خیلی آلوده نشده باشد متوجه می‌شود، این گناهان کوچک هستند که متوجه نمی‌شویم.
شهیده مریم فرهانیان در بسیاری از عملیات دوران دفاع مقدس از جمله شکست حصر آبادان و آزادسازی خرمشهر حضوری فعال و چشمگیر داشت.

دست نوشته ای از شهید حسین امامی

| پنجشنبه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۳، ۰۱:۲۰ ب.ظ

در سفینه البحار در باب صله رحم از حضرت ولی عصر ارواحنا فداه هست : که در شب دوشنبه و شب پنج شنبه کاغذ اعمال هفته انسان را به حضرت می دهند و هنگامیکه عمل زشتی از شما سربازان اسلام ببیند ، اشک می ریزد و هنگامی که عمل نیکویی ببیند هوشحال می شود.

شهیده مریم فرهانیان

| دوشنبه, ۱۳ مرداد ۱۳۹۳، ۱۱:۳۷ ق.ظ

نام : مریم فرهانیان

تولد : ۲۴ دی ماه سال ۱۳۴۲

محل تولد : آبادان در خانواده‌ای متوسط و مذهبی

تاریخ شهادت : ۱۳ مرداد ماه ۱۳۶۳

محل شهادت : آبادان در اثر اصابت خمپاره دشمن

محل دفن : گلزار شهدای آبادان

در ۱۴ سالگی با کمک برادر رشید خود «شهید مهدی فرهانیان» خود را مجهز به سلاح معرفت و بصیرت الهی کرد و با درک صحیح از وضعیت حاکم بر کشور و نیز ماهیت استکبار جهانی امپریالیسم،مبارزات خود را علیه ظلم های رژیم پهلوی آغاز کرد .

این شهیده بزرگوار با اوج‌گیری مبارزات مردم در جریان انقلاب اسلامی در تظاهرات و راهپیمایی‌های مردمی علیه حکومت شاهنشاهی شرکت کرد و با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی و تشکیل سپاه پاسداران به جمع این خیل عاشق پیوست و دوره‌های آموزشی را با موفقیت به پایان رساند.و با آغاز جنگ تحمیلی درشهر آبادان را ترک نکرد و دوشادوش برادران رزمنده به دفاع ازخاک کشورش پرداخت .

شهیده مریم فرهانیان درسن ۱۷ سالگی در بیمارستان امام خمینی (ره) آبادان مشغول امداد‌گری شد و به مدت سه سال به کار امدادگری و پرستاری از مجروحین جنگ در بیمارستان های مختلف آبادان ادامه داد که در این مدت یک بار به شدت زخمی شد و به اجبار در بیمارستان بستری شد .

وی کسی بود که زینب وار از برادران رزمنده مجروح پرستاری می کرد.مریم فرهانیان یکی از ۱۸ نفر خواهران، امدادگران داوطلب بود که در زمان جنگ در بیمارستان طالقانی آبادان در قسمتهای مختلف، خالصانه خدمت کرد وی در تمام مدت عمر گرانبهایش با بیداری و هوشیاری سیاسی، دینی زندگی کرد رفتار و منش این شهیده الگوی زن مسلمان ایرانیست .

این شهیده بزرگوار از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی تا روز شهادت با بیداری کامل و حس زیبای عشق و ایثار در شهر مقاوم آبادان مشغول خدمت و ترویج اخلاق، رفتار و منش یک زن مسلمان بود. به هنگام شکست محاصره آبادان و آزادی خرمشهر و بسیاری از عملیات‌های دیگر فعالیت چشمگیری داشت تا بالاخره بر اثر متوقف شدن عملیات پس از آزادی خرمشهر به‌منظور رسیدگی به خانواده شهدا در واحد فرهنگی بنیاد شهید آبادان مشغول فعالیت شد .



هنگام شهادت :

این شهیده بزرگوار در غروب سیزدهم مرداد ماه سال ۱۳۶۳ در حالی که همراه با دو تن از خواهران همکار خود بر مزار شهیدی که بنا به وصیت مادر شهید که از آنان قول گرفته بود هر سال به جای او بر سر مزار پسر شهیدش حاضر شوند، در حالی که راهی گلستان شهدای آبادان شده بودند مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن بعثی قرار گرفتند و دو خواهر همراه او زخمی شدند و مریم فرهانیان نماد رشادت و مجاهدت زن‌ ایرانی به فیض شهادت نایل شد .


عکسهائی از زمان اسارت

| پنجشنبه, ۹ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۳۳ ب.ظ

بسم رب الشهدا

سلام

قصه دفاع مقدس ابعاد زیادی دارد ، رزم و دفاع و ماجراهای حاشیه ای آن که گاهی پر رنگتر از متن هستند ، ماجراهائی مانند اسارت رزمندگانمان و زندگی ومقاومتشان در اسارت و آنچه بی رحمان بعثی بر سر این عزیزان آوردند ، اگر الان جنایات داعشی ها برای مردم عجیب است چون در زمان دفاع و بعد از آن نتوانستند آنها که بودجه های کلان فرهنگی را بخود اختصاص میدهند بخش کوچکی از آنچه بر سر رزمندگان و مردم مناطق جنگ آمد را به داخل کشور و مردم انتقال دهند .

آری دفاع مقدس حتی با آن قرائت که من آن را عملیات مقدس میدانم نیز ناشناخته است و همین است که وقتی کارگردانهای جنگ ندیده ما میخواهند فیلم جنگی بسازند میشوند امثال قرار گاه مسکونی .

به هر حال قبلا اشاره ای کردم به داستان ملاصالح قاری و 23 اسیر نوجوان که برادر عزیز نادیده ام جناب سرهنگ رحمن مکری عکسهائی را محبت فرمودند و برایم فرستادند که در وبلاگ درج کردم تا عزیزان تماشا کنند و قسمتی از سخن ایشان را میگذارم تا خود گویا باشند .

 

 

(((( سلام نفر سوم از سمت چپ در کنار صدام است با موهای زرد طلایی وی بعد ها با درجه سرهنگی رییس فدراسیون وزنه برداری صدام شد.این شخص در زمانی که 23نوجوان را همراه ملا صالح قاری پیش صدام برده بودند .صدام دختر کوچکش را در این ملاقات همراه داشت که مجلس را عاطفی کند همین دختری که الآن می گوید حاضر است در خدمت داعش باشد . یکی از نوجوانان تحت ناثیر قرار گرفت و کمی به صدام نزدیک شد که این افسر که آن زمان مثل عکس ستوان بود با مشت به کتف نوجوان کوبید که نوجوان از حال رفت این موضوع را ملا صالح قاری برایم تعریف کرد و این ستوان ملعون را بمن نشان داد.سلام به ملا صالح قاری برسانید بگویید رحمان مکرمی سلام رساند همان کسی که در فرودین 62در رادیو عراق صدامیان را کافر خواند و گوینده را بشدت ناراحت کرد و به امام خمینی هم سلام رساند و تو تعجب کرده بودی چون مستقیما رادیو را گوش می دادی .)))


نوشته توسط برادر علیرضا بختیاری

به نقل از وبلاگ http://bashahidan.blog.ir/


عذر می خواهم؛ بیش از این نتوانستم کمک کنم

| سه شنبه, ۷ مرداد ۱۳۹۳، ۰۵:۱۸ ب.ظ

ستوان حسین اصلانی

تازه به تهران منتقل شده بودم. هزینه های سنگین زندگی و بیماری فرزندم از طرفی
و انتقال نیافتن گواهی حقوقم از بوشهر به تهران از سوی دیگرمرا در تنگنای سخت
اقتصادی قرار داده بود.

تبلیغات داخلی وخارجی

| شنبه, ۳۱ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۳۳ ق.ظ

شهید
عبدالحاکم بن رشید

خیلی باید کار درست و پر مطالعه باشی و همه فن حریف تا مغلوب نشوی
و تبلیغات و جوسازی ها روی فکرت اثر منفی نگذارد. توی اون دوره ای که
تبلیغات داخلی وخارجی چهره شهید مظلوم بهشتی را تخریب می کرد وحتی
برخی بزرگترها هم جذب اونا شده بودند حاکم با بقیه بچه مسجدیهای محل
می مردند برای شهید بهشتی می شناختندش وبرایش تبلیغ هم می کردند.
مخصوصا وقتی برای سخنرانی اومد آبادان.

زمین کشاورزی

| يكشنبه, ۲۵ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۳۶ ق.ظ

شهید
عبدالحسین دریس


عبدالحسین خیلی از پدرش حرف شنوی داشت. با اینکه کارکردن در کنار جنگ
خیلی سخت بود، ولی او در همان بمباران و بحبوحه ناامنی ها ، کشاورزی هم
می کرد. به خاطر کمک به پدرش، در زمین های کشاورزی فعالیت می کرد.
انگار نه انگار که هر لحظه ممکن بود خمپاره ای اصابت کند و ... با وجود
علاقه به حضور در نبرد علیه دشمن ، اما نتوانست پدرش را رها کند و مدام
به او خدمت می کرد تا آنکه موقع برداشت محصول ، به مردم اعلام شد باید
آبادان را ترک کنند. آنجا بود که به همراه پدرش ، در قالب یگان های رزمی
، به جبهه رفتند و جنگیدند

اهمیت به مسائل کشور

| سه شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۱۰ ب.ظ


من مسئول تبلیغات گردان بودم، وهر روز برای آوردن روزنامه به تیپ میرفتم.
بعد از اینکه از تیپ برمی گشتم تمام روزنامه ها را بین بچه ها تقسیم می
کردم.یکی از افرادی که خیلی مشتاق خواندن این روزنامه ها بود فرمانده
گردان بود. ایشان دوست داشت روزنامه هر روز را مطالعه کند. حمید در
اوقات فراغت آنها را جزء به جزء می خواند.ایشان به من گفته بودکه سخنان
امام ووصیت نامه شهیدان که در روزنامه ها نوشته شده است را جدا کنید وبه
من بدهید تا آنها را در برنامه صبحگاهی برای بچه ها بخوانم تا یاد آنها را
فراموش نکنیم وبا خواندن آنها بچه ها قوت قلب بگیرند.ایشان روزنامه ها را
بعد از مطالعه جمع آوری ودر صندوق خود نگهداری می کردند. ایشان می
گفتند:درست است که ما در جبهه هستیم ولی باید همیشه از اوضاع کشورمان
با خبر باشیم تا منافقان نتوانند از داخل کشور به ما ضربه بزنند

حمید طاهری

انگار یه چیزی گم کرده بودم

| سه شنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۳، ۰۹:۳۰ ق.ظ
شهید عبدالحاکم بن رشید

دربیمارستان تفألی به قرآن زدند. «حاکم »آمد. اسمش راگذاشتند عبدالحاکم.
انیس قرآن هم شد و قاری قرآن مدرسه.
-صبح خیلی سردی بود وبا موتور در حال حرکت به سمت سپاه آبادان بودیم
. رسیدیم به مسجد کارون. گفت: صبر کن صبر کن . شروع کرد به دویدن
به سمت مسجد. گفتم حتما میره دستشوئی و زود برمیگرده.
چند دقیقه بعد با صورت خیس اومد ، کلاهم را دادم که صورتش را خشک
کنه. با تعجب گفتم توی این سرما رفتی وضو گرفتی؟ گفت رضا انگار یه
چیزی گم کرده بودم . وضو نداشتم آروم نداشتم یه طوری بودم.

عبدعلی هستم
همانطورکه ازعکس شهیدهم پیداست، همیشه لبخندی به چهره داشت، ساده
وخاکی و خوشرو.فرمانده تیپ بود. درعملیات باصلابت واقتداربود و بعدش
افتاده ومتواضع. با یک موتورگازی درشهر رفت وآمد می کرد. ارادت زیادی
به امام علی (علیه السلام) داشت. خودش را معرفی که میکرد میگفت:
بنام خدا، من عبدعلی هستم (دال با کسره)
خانواده اش به دارخوین رفته بودند. اجازه نمی دادند نیروی غیرنظامی به
آبادان واردشود. برای اینکه مادرش بتواند در تشیع جنازه اش شرکت کند،
او را به عنوان مرده در آمبولانس قرار دادند و از دارخوین به آبادان آوردند
. تشیع این فرمانده تیپ، شبانه و غریبانه انجام شد

تمیمی

کرامت حمید

| جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۲۰ ب.ظ

حمید طاهری

یک شب با حمید نشسته بودیم که حکایت عجیبی را در مورد خودش برایم

تعریف کرد وگفت :چند شب قبل که داشتم از اهواز به آبادان می آمدم به

علت کار زیاد،خیلی خسته بودم. به پنج کیلومتری آبادان که رسیدم،تابلوی پنج

کیلومتری را دیدم ودیگر چیزی نفهمیدم.کمی خوابم برده بود وشاید ساعت

یک یا دو نیمه شب بود.زمانی به خودم آمدم که خود را روبروی مسجد امام

حسن عسگری)علیه السلام(آبادان یافتم. در حالیکه سرودستانم روی فرمان

ماشین قرار داشت با صدای موتور ماشین از خواب بیدار شدم. یک لحظه یادم

آمد که من فقط تابلوی پنج کیلومتری شهر را دیده بودم ولی الآن درون شهر

وروبروی مسجد هستم.این که چگونه این اتفاق افتاده بود و با وجود این همه

ایست وبازرسی من وارد شهر شده بودم، نمی دانم. اول فکر کردم خیالاتی

شده ام، اما زمانی که چشم باز کردم احساس کردم صورتم از اشک کاملا

خیس شده است . خواب شهید محمود کارده )جانشین گردان(را دیده بودم و

با او در مورد مسائل وحکایت های زیادی صحبت کرده بودم . از جمله اینکه

به ایشان گفتم:چرا ما را تنها گذاشتی و رفتی و... بر اثر این صحبت ها بود که

در خواب گریه کرده بودم .وقتی بیدار شدم صورتم خیس بود.البته ،حمید به

علت تواضع ومعرفتی که داشت، این مسئله را طوری بیان می کردکه ما هیچ

گونه فکر خاصی درباره ایشان نکنیم. اما حال مردان خدا را خدا می داند وبس


شهید محمود کارده

شکنجه راننده شیخ قنوتی

| جمعه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۳، ۰۲:۴۰ ب.ظ


آلبوغبش لحظه به لحظه جنایت های عراقی ها را چنین به یاد می آورد: «پس
از شهادت شیخ، عراقی ها مرا به کنار دیواری گذاشتند . به گونه ای که پشتم
به آنها بود. یکی از آنها به نام عدنان کنار بلوار خیابان چهل متری ده پانزده
متر با من فاصله داشت. او اسلحه اش را خشاب گذاری کرد وخواست به
سمت من تیراندازی کند. من فکر نمی کردم شلیک کند اما او پاهایم را نشانه
رفت ودوازده تیر از گردن به پایین به بدن من زد. با تیری که قبلا به زانویم
اصابت کرده بود، سیزده گلوله خورده بودم. من به زمین افتادم و خون از بدنم
جاری شد. در حال جان دادن بودم که دیدم یک سرباز عراقی لگدی به من
زد. خودم را به مردن زده بودم که عراقی دیگری آمد و بر سر و روی من ادرار
کرد. من تحمل کردم ونفس را در سینه ام حبس کردم وآنها خیال کردند که
من مرده ام...