نسل طوفان

وبلاگی برای معرفی شهدای آبادان و خرمشهر

وبلاگی برای معرفی شهدای آبادان و خرمشهر

نسل طوفان

این وبلاگ به جهت معرفی شهدای آبادان و خرمشهر با ایده فکری خادم الشهداء حاج احمد یلالی و همراهی شاگردان ایشان راه اندازی گردید.

نویسندگان

۶۰۵ مطلب با موضوع «شهدای آبادان» ثبت شده است

خانواده های چند شهیدی

| پنجشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۲۵ ق.ظ

این مطلب به مناسبت سالروز پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی ایران تقدیم میگردد:

***

«چاووشیان نائینی»ها:

شهید بهزاد چاووشیان نائینی - شهید پرویز چاووشیان نائینی

...انقلاب اسلامی ایران به تازگی به ثمر رسیده. ولی بقایا و پسمانده های رژیم گذشته به شیوه های مختلف در صدد ضربه زدن به این نهال نوپا و برآمده از توده های مردم هستند. در آبادان (به دلیل واقع شدن پالایشگاه نفت) این تهدیدها به شکل و شمایل دیگری بود: بمب گذاری و انفجار خطوط لوله حاوی نفت و گاز، که مسیرهای انتقال انرژی و مواد اوّلیّهء پالایشگاه بودند، چه در خود شهر و چه در جادّهء آبادان-ماهشهر، کار را بر صنعتگران عرصهء نفت و گاز دشوار ساخته بود.

به همین دلیل تشکّلی تحت عنوان «پاسداران خطوط لوله نفت و گاز» برای حفاظت و پیشگیری و حفاظت از این مسیرها به وجود آمد. این گروه، شهدایی هم در این راه تقدیم کرد که از آنجمله «شهید پرویز چاووشیان نائینی» بود. گفت و شنود بیشتر در این خصوص را به عزیزان پیشکسوت در عرصهء نفت و گاز واگذار میکنم. برادر دیگر، یعنی «شهید بهزاد چاووشیان نائینی» هم جزو نخستین شهدای بمباران پالایشگاه آبادان است که در ششمین روز جنگ تحمیلی به شهادت رسید. یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد!...

***

«طبرزدی»ها:

سردار شهید ابوذر طبرزدی - سردار شهید احسان الله طبرزدی

پنج برادر که سه تاشان جانباز و دوتاشان شهید شده اند.

«احسان الله طبرزدی»؛ به قول یکی از رزمندگان آبادان «اصلاً نیاز به معرّفی ندارد!»:

زندانی سیاسی و محکوم به اعدام در پیش از انقلاب اسلامی، عضو شورای فرماندهی و مسوول واحد گزینش و استخدام سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آبادان، و از فرماندهان عملیّات ایذایی «جبههء روستای مارِد» که در همانجا هم به فیض عظیم شهادت نائل آمد.

نویسنده و محقّق برجستهء جنگ «جانباز حاج نعمت الله سلیمانی خواه»: اگر بخواهیم بگوییم که «احسان» که بود، مثنوی هفتاد من کاغذ میشود. اصلاً به تنهایی باید دربارهء این دو برادر، کتابی را مستقلّ تألیف کرد.

کوچکترین برادرش «دکتر بهروز طبرزدی»: گزینش و استخدام  در سپاه آبادان به آسانی و بدون عبور از فیلتر «احسان» ممکن نبود! یعنی اینکه اگر در جلسهء مصاحبه، بدون مطالعهء کتابهای «انسان و ایمان»، «انسان کامل»، «خدمات اسلام و ایران» و ... حاضر میشدی، محال بود که «احسان» زیر بار ضعف معلومات و کمکاری تو برود! همیشه میگفت که: یک پاسدار باید «بهترین» باشد و سرآمد همه...

رزمندهء جانباز «احمدرضا ناظمی»: حتّی شخصیّتی مثل «سردار شهید خسرو امینیان» برای عبور از فیلتر احسان خیلی سر دوانده شد! و اونقدر رفت و اومد تا بلأخره تأییدیّهء استخدامی را از ایشان دریافت کرد.

خلاصهء مطلب اینکه «احسان» در همه چیز سرمشق و الگو بود، حتّی در برگزاری مراسم عروسی ساده و بی آلایشش، که با حضور همرزمان پاسدارش برگزار شد. همان مراسمی که مرحوم آیت الله جمی(ره) انگشتر ازدواج را در دستش کرد...

سردار شهید ابوذر طبرزدی - سردار شهید احسان الله طبرزدی

«ابوذر طبرزدی»؛ عضو مؤثر «کمیتهء عشایر آبادان» که سرپرستی اش را مرحوم آیت الله حاج شیخ عیسی طُرفی(ره) به عهده داشت؛ و عضو واحد تبلیغات و انتشارات سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آبادان. او و شهیدان: «مقداد(فریدون) تُرکی زاده» و «احمدرضا لیراوی» اُنس و رفاقتی دیرینه داشتند. حتّی تغییر نامش از «تیمور» به «ابوذر» هم تحت تأثیر همین دوستی قرار گرفت. «ابوذر»، نماد واقعی و مجسّم «السّابقون السّابقون» بود، و شهادت «مقداد» و حتّی پدر همسرش «بسیجی شهید اسدالله بهرامی ده توتی» عزمش را در وصال یار، بیش از پیش جزم میکرد.

«پدرم» میگوید: من چند نفر از شهداء را دقیقاً یا یکروز یا چندساعت قبل از شهادتشان دیدم؛ یکیشان «ابوذر» بود. در جایی همدیگر را دیدیم و یکدیگر را در آغوش کشیدیم، بعد از احوالپرسی و گفتگویی کوتاه خداحافظی کردیم. فردای همون روز شنیدم که بر اثر اصابت گلولهء خمپاره که در تقاطع یکی از خیابانهای فرعی منتهی به «خیابان شهرداری آبادان» حادث شد، او که سوار بر ترک موتور و به همراه «شهید احمدرضا لیراوی» بوده، به شهادت می رسد...

مراسم سالگرد شهید سید محمود موسوی فردا برگزار می‌شود

| چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۱۱:۵۳ ب.ظ











مراسم سالگرد شهادت «سید محمود موسوی» پنج شنبه ۲۶ شهریورماه با سخنرانی حجت الاسلام پناهیان در مسجد ولی عصر (عج)برگزار می شود.

به گزارش خبرگزاری مهر، مراسم سالگرد شهادت «سید محمود موسوی» پنج شنبه ۲۶ شهریورماه با سخنرانی حجت الاسلام پناهیان در مسجد ولی عصر (عج) خیابان وزرا برگزار می شود.
محمود موسوی جاسمی از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی در سنگرهای مختلف انقلاب حضوری فعال داشت. وی با آغاز جنگ تحمیلی در عملیات دفاع در مقابل نیروهای بعثی به شدت از ناحیه بازو مصدوم و مجروح شد و انگشتان دستش قطع شد.

 شهید سید محمود موسوی



بعد از پایان جنگ محمود موسوی با عزیمت به آمریکا به ترویج فرهنگ اسلامی و دین تشیع در آن کشور پرداخت که تاسیس مسجد النبی در شهر لس‌ آنجلس آمریکا و مراکز شیعه شناسی از جمله فعالیت های وی بود. مرحوم موسوی بعد از فعالیت‌های خود در آمریکا دستگیر و به مدت سه سال در زندان‌های آمریکا بود و مورد شکنجه قرار گرفت.

وی پس از سالها تحمل اسارت پس از بازگشت به وطن بر اثر بیماری هایی که در زندان های آمریکا به آن مبتلا شده بود به شهادت رسید. مراسم سالگرد شهادت سید محمود موسوی از ساعت ۱۸ الی ۱۹:۳۰ در مسجد ولی عصر (ع) به نشانی خیابان وزرا، جنب پارک ساعی برگزاری می شود.

قسمتی از وصیت نامه شهید احمد ظریفیان یگانه

| چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۳۷ ق.ظ

خوابش را کم می بینم اما همان مقدار هم، بارها در خواب گفته است: من زنده ام با امام زمان (عج) خواهم آمد


وصیت نامه شهید

آرزوی من در این دنیا این است که خداوند من و شما را دائم الذکر و دائم الخادم قرار دهد و توفیق خواندن نمازهای مقبول عطا کند که حضور قلب در آن باشد و نورلقاءالله و دیگر آنکه محمدحسین عزیزم هم چون آقای راستی نستوه ، درس بخواند و تقوا بورزد تا از یاران حضرت ولی عصر ، ارواحناه فداه ، باشد.

گزیده ای از وصیتنامه شهید غلامرضا قاسمی

| چهارشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۹ ق.ظ



از خواهران گرامی تقاضا دارم  که حجاب ظاهری که چادر است و حجاب باطنی خود رانیز پاسداری و حفاظت کنید

یعنی آنکه در خلوتگاه مواظب اعمال و رفتار خود باشید و خود را از دیدگاه حرام و هرز پرهیز دارید

زیرا حجاب مقدس و کوبنده تر از خون من است


منبع:گزیده موضوعی و صیتنامه شهدا-ص192

شهید جهانگیر شیردم

| سه شنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۱۸ ق.ظ
  • نام: جهانگیر
  • نام خانوادگی: شیردم
  • نام پدر: محمد
  • تاریخ تولد: 1335
  • میزان تحصیلات: دیپلم
  • تاریخ شهادت: 1362/12/12
  • محل شهادت: جبهه خیبر(جزایر) مجنون
  • نام عملیات: پدافندی

جهانگیر در آبادان به دنیا آمد. چون پدرش کارمند شرکت نفت بود به همراه خانواده به تهران نقل مکان کرد و تحصیلات خود را در تهران گذراند و در رشته ریاضی  فیزیک فارغ التحصیل شد.

خدمت سربازی او مصادف با دوران انقلاب بود و به فرمان امام که فرمودند: ارتش را ترک کنید از خدمت فرار کرد و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی دوره سربازی را به پایان رساند. پس از آن در کمیته انقلاب اسلامی منطقه ۱۶ تهران مشغول به کار شد و همانجا ازدواج کرد. پس از مدتی به لار آمد و برای شش ماه در جهاد سازندگی مشغول خدمت شد.

بخشی از وصیتنامه علیرضا آزادپور(والا)

| پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ب.ظ

زندگی در قصر شیرین شهادت شیرین است وبس. 

دخترم نماز وروزه را به جای آرو جاد اکبر را در خود پیاده کن و سفر را فرا موش نکن .

اصل اساس اسلام یعنی از رو حانیت اطاعت کن و قدر آنها را بدان .

بازماندگان برای شادی روحم شادی کنید  بگویید بخندید 

بذله کنید تا لرزه براندام زر وزور و تزویر تاریخ بیفکند.


والا آزادپور

بخشی از وصیتنامه شهید حمید شریداوی

| پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۱۹ ب.ظ

شریداوی

                                     توصیه می کنم روستاهایتان را رها نکنید

                                                       زیرا ماندن شما در اینجا عبادت است.

بخشی از وصیتنامه شهید حسین ناصری

| پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۱۱ ب.ظ


پس از عرض آغاز می کنم با نام کسی که جان می دهد و جان می گیرد ای خدای جان آفرین خودت بمن قدرت سلام و خداحافظی و اینکه تا روزی که قیامت برپا خواهد شد با شما ها خداحافظی کرده و این وصیت نامه را اعطا فرما که همانطور که خونم پیام می دهد وصیت من نیز یک پیامی در برداشته باشد و پیام من پاسداری از اسلام، قرآن، خمینی بت شکن تاریخ حاضر می باشد.

امام حسین با شهادت خویش تکلیف ما را معین کرده است و در راه اسلام باید از مال و جان، زن، فرزند دل برید همانطور که ما دل بریده ایم.

اگر خروار خروار پول داشته باشیم تا نزدیک قبر با ما هستند زن و بچه ات نیز تا دم قبر با تو هستند تنها یک چیز انسان با خود می برد و آن عمل صالح می باشد که در داخل قبر نیز همراه تو هستند.

پشت اتاق که در کوچه می باشدبرایم با رنگ بنویسید که مرگ حق است پس چه بهتر که در راه خدا باشد.

می بخشید که زیاد حرف زدم بخاطر اینکه تنها یادگاری 0بین من و شما تنها این وصیتنامه می باشد.

بی بی ان شاالله اگر شهادتم مورد قبول خداوند قرار گرفت از پیغمبر شفاعت شماها را می خواهم (آرشیو ایثارگران سپاه آبادان)

بخشی از وصیتنامه شهید مقداد ترکی زاده

| پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۰۸ ب.ظ


انقلاب اسلامی ما می رود که بندهای به گردن نهاده مستضعفین را به دست حامی پاک الله، روح الله و یاران او ( ما ) باز کند...

خیلی دلم می خواست می بودم وگامی دیگر انقلابمان را که رهایی برادران عراقی ام از دست صدام کافر بود، میدیدم .

مسئله ای نیست . انقلاب ما احتیاج به خون دارد و باید درخت انقلاب را با خون گرم جوانان وطن آبیاری کرد.

بخشی از گفته های شهید حبیب الله کریمی

| چهارشنبه, ۱۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۴:۱۳ ب.ظ



ما اگر قرار است بجنگیم و زمینه حکومت و انقلاب جهانی حضرت مهدی (عج) را فراهم کنیم

آماده ایم که با کلیه ابر جنایتکاران جهانی بجنگیم.

( گفته شهید در درگیری با کشتی روسی ) (ایثارگران سپاه آبادان)



قسمتی از وصیت نامه شهید محمود کریمی

| شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۱۹ ب.ظ

شهید محمود کریمی

تواضع و قناعت از بارزترین خصوصیات اخلاقی ایشان بود اوقات فراغت خود را با خواندن قرآن و دعا می گذراند و به نماز اول وقت اهمیت فوق العاده ای می داد.

توصیه شهید، با افرادی آشنا بشوید که انقلابی باشند.

ای برادران و ای خواهران و ای کسانیکه این پیام را می خوانید ، دست از یاری امام عزیزمان این دشمن سرسخت ظالمان و زورگویان و امید و پناه مستضعفان و دربندان عالم برندارید و بدانید که اگر کسی از دستورات او سرپیچی نماید از فرامین امام زمان (عج) و پیامبراکرم (ص) سرپیچی نموده در مواقع استجابت دعا همانطور که خودش این کار را می کند همگی دست بسوی خدایی که مسجمع جمیع صفات ، کمالیه و جمالیه است دراز کنیم و از بارگاه احدیتش سلامتی و طول عمر و مراقبت آن بزرگوار را، بخواهیم. البته دعای خانواده شهدا همیشه بدرقه امام عزیزمان می باشد.

قسمتی از وصیت نامه شهید احمد صمیمی

| شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۱:۰۳ ب.ظ


توصیه ای به خواهران و برادرانم دارم که به وصیت برادرم مسعود و تمامی شهدا عمل کنند

که نماز جمعه را ترک نکنند و دعا به جان امام و رزمندگان کنند و در راه شهدا را ادامه دهند.

شهید داریوش باقری کاهکش

| شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۱۰:۱۷ ق.ظ

شهید داریوش باقری

از موقعی که توی پاتک سنگین عراقیها در آخرین ماه جنگ، خودش  و عبدالله و سی و چندنفر دیگه از بچه های گردان قائم(عج)

 گیر افتاده بودند، دیگه کسی نمیدونست چه اتّفاقی براشون افتاده. نقل است که فرماندهان ارشد منطقه بهشون دستور عقب نشینی میدن، ولی عبدالله میگهمن عقب نمیکشم! مگه امام حسین(ع) عقب نشست؟!...» و داریوش هم در کنارش میمونه...

...

قسمتی از وصیت نامه شهید عبدالکاظم نیسی

| شنبه, ۱۴ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۲۳ ق.ظ


اگر شهید شدم در حالی که می دانم لیاقت شهادت را ندارم، ولی این وظیفه من است که به شما بگویم

بعد از من هر چه امام خمینی می گوید را عمل کنید و به سخنانش گوش دهید.

قسمتی از وصیتنامه شهید غلامرضا سنگبر موگهی

| جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۱۱ ق.ظ

شهید بزرگوار در وصیت نامه خود خطاب به روحانیون نوشته اند:

به معرفی هر چه دقیقتر اسلام محمدی (ص) همت گمارید با نوشتن کتاب های ارزنده مکتب اسلام و شیوه پیامبر را

برای این نسل تشنه روشن کنید و نونهالان عزیز جامعه را از غرق شدن در منجلاب مکتب ها و ایسمها نجات دهید.


شهید غلامرضا سنگبر موگهی

وصیت نامه شهید حسن آلبوعلی

| جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ق.ظ

تعدادی از شهدای آبادان در عملیّات رمضان

 

پدر عزیزم! پس از عرض سلام امید است که همیشه حالتان خوب باشد.

پدرجان! به طوری که اطلاع دارید من در آبادان مشغول انجام وظیفه می باشم و هر لحظه ممکن است در راه دین و کشورم شهید شوم، حال انتظار دارم که بعد از مرگم از دو فرزندم که یکی در شکم مادرش می باشد، خوب نگهداری کنید و نگذارید دخترم فریده را کسی اذیت نماید.

در موقع شهادتم ثلث حقوقم را به خیرات بدهید و بقیه حقوقم را در دفترچه حساب بچه هایم بگذارید و خودت وکیل فرزندانم باش.

مادرم مرا حلال کنید.

برادرانم و خواهرانم را دعا می کنم و آرزوی طول عمر برای امام را دارم.

 

والسلام . بهمن ماه سال 1359

حبیب ابن مظاهر آبادان

| جمعه, ۱۳ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۵ ق.ظ

وبلاگ مرد آبادانی نوشت:


«جانباز غلامرضا جعفری پور» میگفت:

«... خیابون کریمی اتوبوسهای اعزام نیرو ایستاده بودند؛ پیرمرد نشسته بود روی زمین و زار و زار  گریه میکرد؛ ضجّه می زد، مثل کسی که عزیزش رو از دست داده باشه. فرماندهء واحد میگفت: «نمیشه! تو پیر مرد کجا میخوای بری؟!» پیرمرد بی نوا هم به هرکسی که دم دستش میرسید، التماس و تمنّا میکرد. این صحنه رو که دیدم ، دیگه طاقت نیاوردم رفتم پیش فرمانده: «جواد! بابا چرا نمیذاری بره؟ آقا این بنده خدا نور بالا میزنه! نمی بینیش؟!» گفت: «خطرناکه! این میدون مثل قبل نیست! نمیشه!...»  خلاصه به هر زحمتی بود راضیش کردیم تا عمو باهاشون بره. رفتنش همان و شهادتش همان...

حالا هردوشون در عرش أعلی علّییّن حاضر و ناظر هستند و بدا به حال ما...»

«شهید حاج منصور منوچهری» خود یک حبیب ابن مظاهر زمان بود، که با وجود کهولت سنّ، در همهء معرکه ها چه در بحبوحهء نهضت امام خمینی(ره)، چه در پیروزی انقلاب اسلامی و چه در دوران جنگ تحمیلی  حضوری فعّال داشت و اجر و مزد خویش را به نیکی از یارش گرفت...

در این پست تعدادی از عکسهای شهدای گلگون کفن آبادان در عملیّات رمضان را درج می کنم؛ هرچند که به همهء تصاویر شهدای عزیز این عملیّات دسترسی نداشتم، با این حال امید است که مقبول افتد.


 

عیادت پدر شهید نجمی

| پنجشنبه, ۱۲ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۵۸ ق.ظ

در ادامه دیدار های چهارشنبه شب های کانون ایثار و شهادت باقرالعلوم ع آبادان از خانواده های محترم شهدا، جانبازان و ایثارگران.

 رزمندگان و بسیجیان در منزل شهید نجمی حضور یافتند. در این دیدار ، ضمن عیادت از پدر شهید که به تازگی عمل قلب انجام داده بود، نحوه شهادت آن شهید  بزرگوار توسط برادران شهید مطرح شد.

شهید نجمی


خانواده شهید نجمی

سکانس آخر ویژه برنامه سالگرد شهدای سینما رکس

| يكشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۴، ۰۷:۱۶ ب.ظ


برای نوشتن این مطلب، یک هفته ای صبر کردم. با خودم گفتم ببینم بقیه چکار میکنند. اصلاً انگار پرداختن به وقایع تاریخی و ملّی و میهنی هم شده جزو گروهی از تقسیم بندی ها و جناح بندی های سیاسی رایج در این مملکت! و نپرداختن به آن ها هم در گروهی دیگر!! خوب؛ موج سواری بر خبرها خودش سبک و سیاق و قاعده ای دارد که کمابیش با آن آشناییم. ولی «بایکوت خبری» یک اتّفاق جدید بود که به وابستگی به اصطلاح رسانه های بی طرف و مردمی!! معنا و مفهوم خودش را نشان داد.

***

از «وحشت بزرگ» سالها میگذرد. خودشان گفته بودند و پیش بینی کرده بودند (درست یک روز پیش از فاجعه) چنان وحشتی که بعد از این همه سال نگو و نپرس! اصلاً همچنان این سوآل برایم باقی مانده که چرا کسی سراغی از «سرتیپ رضا رزمی» و «سرهنگ اردشیر بیات» نگرفته؟! (اگر تا به حال به اربابشان: «شاهنشاه آریامهر!» ملحق نشده باشند!)

تیتر جنجالی «روزنامهء اطّلاعات» فردای روز فاجعهء سینما رکس آبادان./ سه ضلع اصلی ماجرا، به ترتیب از راست: سرهنگ اردشیر بیات، سرتیپ رضا رزمی، و محمّدرضا پهلوی.

تیر ماه گذشته، مطلب جالبی و تنها در حدّ یک خبر در رسانه ها منتشر شد، که در نوع خود بسیّار عجیب و غریب می نمود: افشاگری سایت جهانی «ویکی لیکس» در خصوص فاجعهء سینما رکس آبادان. مطلبی که علی رغم اهمیّتش، در هیاهوی سیاسی این روزهای کشور و خود آبادان، تنها در حد یک خبر کوتاه نقل شد و خیلی از تحلیلگران مدّعی آزاد اندیشی و روشنفکری، به راحتی از کنارش گذشتند.

افشاگری سایت ویکی لیکس در خصوص فاجعهء سینما رکس آبادان

از آن روی، و بنا بر اهمیّت موضوع، تنی چندنفر از جوانان انقلابی شهر، تصمیم گرفتند تا مجاهدانه به این کارزار وارد شوند و این بار به موضوع «سینما رکس» به گونه ای دیگر و از دیدگاه «انقلاب اسلامی و نظام مقدّس جمهوری اسلامی ایران» بنگرند. تلاشها و اقداماتی که به برگزاری مراسم باشکوهی در روز 29 مرداد 1394 و در کنار محل سابق سینما رکس آبادان (پاساژ رکس فعلی) منجر گردید.

«سکانس آخر»

مراسمی با همکاری ارگانهای سیاسی و اجتماعی و فرهنگی شهر آبادان، که در «نکوداشت سی و هفتمین سالروز شهدای فاجعه آتش سوزی سینما رکس آبادان در 28 مرداد 1357» انجام شد. برخی از این نهادها و ارگانها حضورشان در حد همان «درج لوکو» ذیل بنرها و پوسترهای تبلیغاتی مراسم خلاصه شد! (که از آنها بیش از این هم انتظاری نمیرفت). لیکن همانگونه که انتظار میرفت در عمل، فعّالیت پر رنگ بروبچه های «قرارگاه فرهنگی ولی امر» و «کانون تخصّصی ایثار و شهادت مسجد امام باقر(ع)» و چندین تشکّل و نهاد انقلابی دیگر بود که با وجود پیگیری همزمان مقدّمات برگزاری مراسم فرهنگی دیگر (استقبال از خدّام حرم امام هشتم) و با حدّاقل امکانات ادّعایی از سوی جریانهای به اصطلاح نئو روشنفکری شهر و عدّه ای از این طرفی ها!، کار را در دست گرفتند و با خلوص نیّت خویش، تنها برای رضای خدا و خشنودی و دلگرمی خانواده های معظّم شهدای مظلوم سینما رکس آبادان، مراسم را (هرچند با وجود تمام اشکالات فنّی و سخت افزاری ای که داشت) به خوبی برگزار کردند. آن هم در شرایط جوّی گرما و شرجی بسیّار شدید آن روزها و شبهای آبادان، که اجرای برنامهء زنده و در خیابان بسیّار سخت و مشکل می نمود.

در خصوص اهمّیت این برنامه، خوب است به برنامهء مشابه دیگری که در آبان سال 1387 و در سالن سینما نفت آبادان برگزار گردید اشاره شود، که با حضور پر رنگ مسوولان شهری وقت همراه شده بود؛ که علاوه بر دادن وعده های گوناگون! (که هیچ یک تاکنون عملی نشده است) از پروپاگاندای رسانه ای وسیعی هم برخوردار گردید. امّا خروجی کار در عمل و روندی که از سوی این جریان در پیش گرفته شد، به مصاحبهء یکی از عوامل فراری فاجعه با تلویزیون رسمی دولت آمریکا و اتّهام زنی های بی شمار او به نظام مقدّس جمهوری اسلامی ایران و تکرار این عمل در سال بعد، به درج «تیتری مشکوک و تحریک آمیز» از سوی برنامه ریزان اصلی آن مراسم منجر شد! خوشبختانه در مراسم «سکانس آخر» نه قولی داده شد، و نه وعده و وعیدی شد؛ امّا خود تیم دست اندرکار، اهدافی را مدّنظر داشته و سرلوحه راه خود قرار داده اند، که انشاءالله در عمل آنها را به منصهء ظهور خواهند رساند.

هرچند از نظر خبرگزاریهای معتبر و رسمی کشور، انتشار خبری که متعلّق به یک هفته پیش است «خبری سوخته» تلقّی میشود! ولی درج خلاصه ای از شرح برنامه، توأم با گزارش تصویری مختصری مراسم (که حتّی در بخش های خبری صدا و سیمای مرکز هم بازتاب داشت) میتواند تا حدودی بی خبری و کم کاری مدّعیان اطّلاع رسانی اخبار صحیح در این شهر را پوشش دهد؛ و صداقت و بی طرفی کذایی این حضرات را در بوتهء نقد و قضاوت افکار عمومی قرار دهد. شایان ذکر است این برنامه فقط به همین مقدار محدود نشد، بلکه از چند روز قبل و طی چند محور کار از لحاظ محتوایی و پیگیری شد. نظیر: برگزاری کارگاههای تاریخ شفاهی و روایتگری فاجعه در چند مسجد مطرح شهرستان، انتشار ویژه نامهء «سکانس آخر» با آثار قلمی تنی چند نفر از شاهدان عینی و تحلیلگران واقعه (که متأسفانه به دلیل کم بود وقت و تأخیر در انتشار، به مراسم نرسید) ، تهیّه و توزیع لوح فشرده حاوی عکس و فیلم و تحلیل در خصوص فاجعه (در مراسم و مساجد محل برگزاری کارگاه تاریخ شفاهی)، برپایی نمایشگاه عکس «شقایق های سوخته» در محل پاساژ رکس (مکان فاجعه)، و حرکت به سمت و سوی «ایجاد دبیرخانهء مرکزی ستاد یادوارهء شهدای سینما رکس آبادان» و چندین اقدام مهم دیگر که انشاءالله و با عنایت ویژهء شهداء به زودی جامهء عمل خواهد پوشید...

در خاتمه، لازم است از کلّیهء عزیزانی که با تفکّر بسیجی و انقلابی خویش، بدون ترس و واهمه از هرگونه حاشیه سازی پروپاگاندای جریان ضدّانقلاب، خالصانه پای در رکاب نهادند و با همهء وجودشان در اجرای این برنامه سهیم بوده اند، تشکّر و قدردانی شود.

 

دعوت نامهء مراسم؛ قیمت: جان ششصد زن، کودک، و جوان!. کاری از: «حسین دلیر»

دعوت نامهء مراسم؛ قیمت: جان ششصد زن، کودک، و جوان!. کاری از: «حسین دلیر»

 

خیرمقدم «حجّت الاسلام علی ابراهیمی پور» (امام جمعه محترم آبادان) به حاضرین در مراسم.

خیرمقدم «حجّت الاسلام علی ابراهیمی پور» (امام جمعهء محترم آبادان) به حاضرین در مراسم.

 

اجرای سرود زیبای «روح الله» توسّط خوانندهء انقلابی نسل جوان «امیرحسین قوی فرد».

اجرای سرود زیبای «روح الله» توسّط خوانندهء انقلابی نسل جوان «امیرحسین قوی فرد».

 

ارائهء تحلیلی جامع و ناشنیده پیرامون فاجعهء سینما رکس آبادان، توسّط استاد «کامران غضنفری».

ارائهء تحلیلی جامع و ناشنیده پیرامون فاجعهء سینما رکس آبادان، توسّط استاد «کامران غضنفری».

 

اجرای مدّاحی زیبای «یا حسینم» با نوای مدّاح اهلبیت(ع) رزمندهء جانباز پرویز خردمند.

اجرای مدّاحی زیبای «یا حسینم» با نوای مدّاح اهلبیت(ع) رزمندهء جانباز پرویز خردمند.

 

حضور قشرهای مختلف مردم، با وجود گرمای هوا و شرجی شدید و رطوبت بالا، چشمگیر بود. استاد «رضا خدری لیراوی» (از شاهدان عینی و اولین خبرنگار فاجعه) نیز در مراسم حضور داشتند.

حضور قشرهای مختلف مردم، با وجود گرمای هوا و شرجی شدید و رطوبت بالا، چشمگیر بود. استاد «رضا خدری لیراوی» (از شاهدان عینی و اولین خبرنگار فاجعه) نیز در مراسم حضور داشتند.

 

اجرای تئاتر خیابانی «بچه ناخدا» توسط هنرمند بسیجی «بهنام کاوه» پیش از آغاز برنامه جلوهء دیگری به مراسم بخشید.

اجرای تئاتر خیابانی «بچه ناخدا» توسط هنرمند بسیجی «بهنام کاوه» پیش از آغاز برنامه جلوهء دیگری به مراسم بخشید.

 

اجرای تئاتر خیابانی «با من فریاد بزن» به کارگردانی «مهدی پرویش» قبل از آغاز مراسم.

اجرای تئاتر خیابانی «با من فریاد بزن» به کارگردانی «مهدی پرویش» قبل از آغاز مراسم.

 

در پایان مراسم، علاوه بر روشن کردن شمع (به یاد شهدای سینما رکس آبادان) طوماری با امضاهای فراوان و دلنوشته های متفاوت همشهریان آبادانی تهیه گردید.

در پایان مراسم، علاوه بر روشن کردن شمع (به یاد شهدای سینما رکس آبادان) طوماری با امضاهای فراوان و دلنوشته های متفاوت همشهریان آبادانی تهیه گردید.

 

حضور تنها «یک مقام مسوول» در مراسم، کمی عجیب مینمود! به غیر از امام جمعهء محترم آبادان، مسوول هیأت رزمندگان آبادان و جانشین سپاه آبادان هم در مراسم حضور داشتند. جالب اینجاست که علی رغم اینکه در میان لوگوهای حامیان برنامه، نامی از سپاه به میان نیامده بود؛ ولیکن بدنهء اصلی مراسم را بسیجیان و فعّالان پایگاههای بسیج مساجد تشکیل میدادند.

حضور تنها «یک مقام مسوول» در مراسم، کمی عجیب مینمود! به غیر از امام جمعهء محترم آبادان، مسوول هیأت رزمندگان آبادان و جانشین سپاه آبادان هم در مراسم حضور داشتند. جالب اینجاست که علی رغم اینکه در میان لوگوهای حامیان برنامه، نامی از سپاه به میان نیامده بود؛ ولیکن بدنهء اصلی مراسم را بسیجیان و فعّالان پایگاههای بسیج مساجد تشکیل میدادند.

 

سی ام مرداد 1394؛ جمعه شب.

بخش خبری ساعت ۲۱:۰۰ شبکهء اول سیمای جمهوری اسلامی ایران؛

گزارش کوتاه مراسم «سکانس آخر» (بزرگداشت سی و هفتمین سالروز فاجعهء آتش سوزی سینما رکس آبادان)

 

ویژه نامهء «سکانس آخر» (نکوداشت سی و هفتمین سالگرد شهدای فاجعهء آتش سوزی سینما رکس آبادان - مرداد 1394)

ویژه نامهء «سکانس آخر»

(نکوداشت سی و هفتمین سالگرد شهدای فاجعهء آتش سوزی سینما رکس آبادان - مرداد 1394)

(جهت دانلود فایل پی-دی-اف نشریه، روی عکس بالا کلیک کنید)

 

برگرفته از وبلاگ  http://abadanman.persianblog.ir

رکس نشان

| پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۰۹ ب.ظ

 

همه ساله در تقویم رسمی و ملّی کشور، یک روز (هفتم مهر ماه) به عنوان «روز ایمنی و آتش نشانی» نامگذاری شده است. آتش نشانان ارگانهای مختلف، مراسم ویژه ای برای نکوداشت پرسنل خدوم و فداکار خود برگزار میکنند. افرادی بالقوه «خلّاق و مبتکر» و بالفعل «جان بر کف» که در مواجهه با خطر (هرچه که باشد: آتش، سیل، زلزله، و...)  تا رفع کامل آن از پای نمی نشینند. گاهی هم «تقدیم جان شیرین» بدیهی ترین اتفاقی ست که در وظیفه شناسی شان به نیکی متجلّی میشود.

همبستگی آتش نشانان چند کشور جهان با  آتشنشان فداکار  زنده یاد «امید عبّاسی»

چند سال پیش «امید عبّاسی» آتش نشان فداکار تهرانی، در حین امداد رسانی به یک مصدوم در حادثهء آتش سوزی در تهران، جان به جان آفرین تسلیم کرد. خبر فداکاری او به سرعت برق و باد در سطح کشور و بعدها در جهان پیچید. مراسمی باشکوه برای بزرگداشت او ترتیب داده شد و این اواخر هم آتش نشانان چندین کشور، با برپایی کمپینی در فضای مجازی، به عنوان یک «چهره جهانی» یاد او را گرامی داشتند. اینگونه حرکتهای زیبا و نیکو، امروزه امری بدیهی شده و به مدد رسانه های دیجیتال، اخبار و اطلاعات به سرعت برق و باد انتشار می یابد؛ مناسبت این روزها مرتبط با روز آتش نشانی نیست، ولی جای دارد که از «یک آتش نشان دیگر» یاد شود. کسی که مثل آتش نشان قبلی هیچگاه به او پرداخته نشد! شاید به خاطر شرایط کاملاً متفاوت او...

***

تعدادی از متّهمان فاجعهء سینما رکس آبادان. «عبدالغنی ثامری» هم در میان آنان دیده میشود.

یکی از آخرین روزهای شهریور 1359، احکام صادره از سوی دادگاه ویژهء رسیدگی به متّهمان «فاجعهء آتش سوزی سینما رکس آبادان» از سوی دادستانی شهر به روزنامه ها اعلام شد. یکی از آنها متهم ردیف 23 «عبدالغنی ثامری» فرزند مبادر بود که در هنگام بروز فاجعه، کارگر آتش نشانی شرکت نفت بوده و به 2ماه زندان با احتساب ایّام قبلی بازداشت قبلی محکوم شد. البته در تجدید نظر، از اتّهامات وارده تبرئه می شود. دنبال ضرب المثلی میگردم که به احوال آن روزهای او نزدیک تر باشد: «بیگناه تا پای دار میره، ولی بالای دار نمیره! طلا که پاکه، چه منّتش یه خاکه! جای مرد تو زندونه!!» ای کاش فیلم کامل دفاعیات او در دادگاه را رؤیت میکردم تا بهتر این جمله ها را بنویسم...

اوایل مهر1359 فرا رسید. هنوز جوهر احکام صادره علیه متّهمان فاجعه خشک نشده که کشور درگیر آغاز جنگی تحمیلی و خانمان سوز می شود، و قلب تپندهء اقتصاد نفتی کشور (پالایشگاه آبادان) مورد هجوم متجاوزان بعثی قرار میگیرد. از همان روزهای نخست، حماسه و ایثار و «دفاع مقدّس» در جای جای شهر، شکل گرفت. به دلیل نیاز مبرم به نیروهای زبده و اهل فن در مهار حریق گسترده ای که در چندنقطه پالایشگاه شکل گرفته، «عبدالغنی ثامری» به سر کار خود بازگشت. با وجود آنکه فرصت جستن از مهلکه جنگ برای او هم مهیّا شده است، به شهر و دیارش پشت نکرده و مصمّم تر از قبل در کارش ظاهر شد. همراهی مجدّانه با همکارانش در فرو نشاندن حریق های اوّلیه ناشی از بمباران هواپیماهای دشمن متجاوز بعثی، افق تازه ای را روبرویش گشود. آرمان و آرزویی که نوید زیبای «شهادت» را در گوش جانش زمزمه کرد. سرانجام در اوایل مهرماه 1359 و در حین اطفای حریق اسکلهء روبروی تلمبه خانهء شمارهء3 پالایشگاه آبادان، مورد اصابت گلولهء مستقیم دشمن قرار میگیرد و به «شهادت» رسید. و شد «اوّلین آتش نشان شهید آبادان در دفاع مقدّس»...

***

آتش نشان شهید عبدالغنی ثامری (نخستین آتش نشان شهید دفاع مقدّس)

عبدالغنی ثامری از «اتّهام» تا «شهادت» کوتاه ترین خط فاصله زندگی دنیوی اش را سپری کرد. جای بسی تأسف است، «روز ملّی»ای در تقویم مناسبتی کشور درج شده که نشانی بارزی از رشادت، شهامت و فداکاری «ثامری»هاست؛ ولی در تبلیغات وسیع محیطی و مجازی، هیچ نام و یادی از او و همرزمانش نباشد! شاید اگر «ثامری» همولایتی «عبّاسی» بود الان اوضاع فرق می کرد. اصلاً عجب حکایت عجیب و غریبی داریم ما آدمها! حکایت همان خط فاصلهء میان دو تاریخ تولّد و درگذشت. از آن مهمتر امل و آرزویی ست که همه برای هم از خدا درخواست میکنیم: «عاقبت به خیر شدن»...

سلام و درود خدا به روان پاک «آتش نشان شهید عبدالغنی ثامری» که در زمرهء یک «رکس نشان» به وظیفه خود عمل کرد و هم در جمع مدافعان شهر جزو اوّلینهای «هشت سال دفاع مقدّس» قرار گرفت. و إنا إنشاءالله باالشهداء لاحقون...

 

 

 

این مطلب در ویژه نامهء «سکانس آخر» (با اندکی ویرایش) منتشر شد.

برگرفته از وبلاگ  http://abadanman.persianblog.ir

تاریخ شفاهی واقعه سینما رکس

| چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۵ ق.ظ

با توجه به نزدیک بودن سالگرد شهادت همشهریان عزیزمان در آتش سوزی سینما رکس در مرداد 57، برآن شدیم تاریخ شفاهی قضیه سینما رکس را در مناطق مختلف شهر با محوریت مساجد برگزار نماییم. روایتگری واقعه آتش سوزی سینما رکس توسط برادران آقای علیرضا بختیاری رزمنده و راوی دفاع مقدس و آقای رضا خدری روزنامه نگار و عکاس جنگ انجام شد. که با استقبال خوب از سوی جوانان شهرمان روبرو گردید...

یاد و خاطره شهدای سینما رکس همیشه در دل هایمان می ماند... صلوات.


0

78


978965545555555552


چراغ راه

| سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۲ ب.ظ

برای هرکس دیگه ای که تموم شده باشه، برای من یکی هنوز نه...
شاید، این آغازی باشد بر یک پایان.
اکنون: «چراغ راه»ی جلوی رویم هست، که از گم شدنم در تاریکی نجاتم میدهد.
کما اینکه بود! از اوّلش هم همراهم بود...
همچنان رو به جلو، قدم به قدم، در امتداد خط، و «تا آخرین نفس»...

من و پدرم: «جانبازشهید حاج منصور عطشانی» - 1393/10/04 مراسم سالروز ارتحال آیت الله جمی(ره)

چهل و اندی روز از شهادت پدرم می گذشت، که یکی دیگر از همرزمانش هم آسمانی شد: «جانبازشهید غلامعبّاس گلستانی» که در تهران و بر اثر عوارض شیمیایی ناشی از جنگ تحمیلی به شهادت رسید. حاج رضا ارشدی میگفت: «شب قبل از شهادتش بهم زنگ زد؛ بهم گفت حاجی! من دارم میام آبادان...» و بابا یار و همرزمش در سپاه آبادان (شاخهء جزیره مینو) را در کنار خود دید...

جانبازشهید غلامعبّاس گلستانی

***

دورت بگردوم! برو با او رفیقای «فینچل»ت!!!
تکیه کلام عجیب «حاج مهدی» (که تا همین حالا معنی اش روو متوجه نشدم) وقتی با قاه قاه خنده اش همراه میشد، اصلاً بالکل قضیه منتفی میشد!
یکی دوبار ضرب و شصت عصاشو نوش جون کردم؛ البته نه اونقدری که مثلاً درد بگیره!
ولی وقتی دوتا جانباز (که هرکدومشون یه پاشون رو «کوسه» خورده بود!!!) به هم برخورد میکردند، چیزی فراتر از جرقّه (شاید هم صاعقه!) به وجود میآمد!!!
دیگه مگه کسی میتونست جلوی روده بر شدن از خنده شون رو بگیره؟!...
.
.
.
حالا اگه یکی شون احیاناً دیگه نباشه؛ فرق معامله تو چیه؟!
ولی شد. به همین سادگی...

چهل روز بعد از شهادت غلامعبّاس گلستانی، حالش بد شد و مدّتی تو بیمارستان خوابید. ترخیص موقت از بیمارستان، وخامت دوباره اوضاع جسمی، و نهایتاً شهادت بر اثر عوارض شیمیایی ناشی از جنگ تحمیلی...

یادش بخیر! تو چهلم بابام چقدر حاج مهدی دوید! و چقدر ما چندتا بچه یتیم رو خندوند!

به همه گفته بود «مو جام اینجا پیش کوکامه!» و مزار پدرم رو نشون داده بود. «جانباز شهید حاج مهدی(رستم) اکبری زادگان» هم آسمانی شد و اندوهی بی پایان را بر دل همرزمانش نهاد، امّا... حاج مهدی! آخرش رفتی پهلوی رفقای فینچلت!!!... روحت شاد!


از راست: جانباز حاج عبدالرّضا(عزیز) حویزاوی؛ جانبازشهید حاج مهدی اکبری زادگان و من... (1394/02/12 – مصادف با روز پدر)

 


برگرفته از وبلاگ  http://abadanman.persianblog.ir

 

فرازهایی از وصیت نامه شهیداکبر علیپور

| شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۰۹ ب.ظ

شهید اکبر علیپور

نامه تکان دهنده به یک شهید

| شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ب.ظ
مهر: حبیب احمد زاده مستندساز و فیلمنامه‌نویس با ارسال این نامه دردناک برای خبرگزاری مهر، در ابتدای این نامه آورده است: این نامه را سعید سیّاح طاهری نوشته بود و از سر دلتنگی به حامد،  پسر شهید منصور عطشانی سپرده بود تا او بخواند و شاید کمی هم خودش آرام بگیرد. حامد که نامه را برایم فرستاد من ظالم هم  گفتم به عنوان کفاره  شوخی ام با شهید چرا نباید چاپ شود؟ دلیل چاپ فقط همین است ، همین... روح حاج منصور شا

متن نامه سعید سیّاح طاهری به شهید عطشانی در ادامه آمده است:

سلام حاج منصور!

یه مسائلی هست که باید بهت بگم. چون تو گوش شنوا داری. آخه تو این شهر آبادان که بهش میگن «پایتخت مقاومت» تو مسؤولینش کمتر گوش شنوایی پیدا می کنی. گفتم بیام و با تو که در مقابلم دراز کشیدی درددل کنم. هرچند که...

سه روزپیش صبح خانمت زنگ زد و با حال مضطربی گفت: «حال حاجی خراب شده، به سرعت خودتو برسون.» اومدم خونه تون. دیدم بیهوش هستی و به شدّت نفس نفس می زنی. به اورژانس زنگ زدیم. خوشبختانه به سرعت اومدن و بعد از معاینه و انجام کارهای اولیّه گفتن باید به بیمارستان اعزامت کنن. تو اورژانس بیمارستان شهید بهشتی دکتر و پرستارا دورتو گرفتن و کارای درمانی مختلفی برات انجام دادن. ولی حیف که تو کُما بودی! و متوجه زحماتشون نشدی...

بعداز حدود یه ساعت (حدوداً ۱۰صبح) دکتر اورژانس گفت: «بیمارتون باید به بخش آی سی یو منتقل بشه و سوپروایزر (معادل فارسیشو نشنیده ام!) پیگیر انتقال بیمار شماست. ولی درحال حاضر تو آبادان تخت خالی برای آی سی یو پیدا نمیشه!!» رفتم پیش سوپروایزر و گفتم: «چگار کنیم؟» گفت: «بیمارستان ما که بخش آی سی یو نداره و بیمارستان طالقانی هم جا نداره ولی من پیگیرم که از جایی براش پذیرش بگیرم.» حاج منصور! خوب شد تو کُما بودی! و حال زن و بچه هات رو که به شدّت نگران و گریان بودن، ندیدی!

با خودم گفتم که باید کاری کنم. به یکی از دوستام تلفن کردم. گفت به مسؤول دفتر فلان نماینده مجلس زنگ بزن تا کار حاجی رو پیگیری کنه. منم همین کارو کردم و اون مسؤول محترم دفتر گفت: پیگیری می کنم. چند دقیقه بعد تماس گرفت و گفت: از بیمارستان شرکت نفت آبادان پذیرش گرفتم. اونا یه تخت آی سی یو رو معمولاً برای کارکنان شرکت نگه میدارن و قرارشده همین تخت رو بدن. موضوع رو به سوپروایزر اورژانس بیمارستان شهید بهشتی گفتم. با بیمارستان شرکت نفت تماس گرفت و گفت: «قبول کردن، ولی گفتن که قبل از اعزام بیمار، یکی از همراهان او به صندوق بیمارستان مراجعه کنه!!» سوپروایزر اینو هم اضافه کرد که: «در حال حاضر با توجه به وضعیّت وخیم بیمار شما، امکان انتقالش وجود نداره! و باید وضعیّتش تثبیت بشه». حال تو هم که خوب نمیشد تا بتونیم منتقلت کنیم! الآن که دارم به این مسأله فکر می کنم، متوجه میشم که خودت علیرغم اینکه تو کُما بودی، نمی خواستی به اون بیمارستان بری!!... چونکه یه بیمارستان اختصاصی برای دیگران (و نه همهء مردم شهر)، نمیتونه جای تو باشه؛ حتّی برای نجات جونت!!! آخه بچه های «امام خمینی(ره)» تا آخرین لحظه های حیاتشون هم به راه امام وفادارن...

عطشانی

جانبازشهید حاج منصور عطشانی(سمت چپ) و جانباز حاج سعید سیّاح طاهری (سمت راست)

شیفت اورژانس عوض شد. دکتر و پرستارای شیفت بعدی هم مثل قبلی ها، بهت رسیدگی کردن و دورت بودن. حیف حاجی تو کُما بودی! و زحمتاشون رو ندیدی.خلاصه کنم؛ ساعت یک و نیم بامداد روز بعد، سوپروایزر اورژانس شهید بهشتی گفت: «می خواهیم بیمارتون رو به بیمارستان شرکت نفت منتقل کنیم. سوپروایزر اونجا خانم... گفته قبل از اعزام بیمار!! یه نفر از همراهاش به صندوق بیمارستان مراجعه کنه!» منم رفتم بیمارستان شرکت. مسؤول محترم صندوق بهم گفت: «باید مبلغ سه میلیون تومان پول به عنوان امانی بدی تا بیمارت رو بستری کنیم!!!» پول رو دادم. بعد بهش گفتم: «این بیمار، اولاً جانباز چهل درصده؛ ثانیاً دفترچه بیمه درمانی نیروهای مسلّح با بیمه تکمیلی! هم داره؛ ثالثاً شام شهادت حضرت زهراء(س) که همه جا تعطیله، برای بیماری که باید در بخش آی سی یو بستری بشه و معلومه که وضعیّت حیاتی او خرابه، درخواست چنین پولی درسته؟!» گفت: «قانون بیمارستانه!!! اینجا مخصوص کارکنان شرکت نفته و من مأمورم و معذور!» می دونستم که اینطوری نیست. این بیمارستان به اسم کارکنان زحمتکش پالایشگاهه، ولی به کام صاحب منصبان و پولدارا. آره حاجی؛ خوب شد تو کُما بودی! و این صحنه رو ندیدی...

رفتم دم در بیمارستان، تو تاریکی نشستم. آخه گریه ام گرفته بود. یاد محاصرهء یکسالهء آبادان افتادم. تو شهر مونده بودی و از اون دفاع می کردی. تازه، زنت رو هم داخل محاصره آورده بودی (یه نو عروس!) دو نفری کارای فرهنگی، تبلیغی، امدادی، و... برای رزمندگان و روستاییان «جزیره مینو» انجام می دادید. چه روزای خوبی بود! کسی نمیگفت «مأمورم و معذور!!!» همه با تمام وجودشون از شهر دفاع می کردن. اگه جایی از پالایشگاه گلوله باران می شد، گارگرا و کارمنداش زخمی میشدن، تأسیساتش آتیش میگرفت، خونه های شرکت نفتی ها بمباران می شد، «همه کمک می کردن» هم شرکتی ها و هم مردم شهر. زخمیا رو نجات می دادن، جسدها رو از زیر آوار در میاوردن، پیکرهای تکّه تکّه شده رو با دقّت تمام جمع میکردن، گونی ها رو خیس می کردن و روی سرشون می کشیدن تا بتونن به  آتیش ناشی از سوختن مواد نفتی نزدیک بشن و به آتشنشانای شجاع پالایشگاه کمک کنن. اونوقتها کسی نمیگفت اینها اختصاصیه! و ادارات و خونه های شرکت نفته و به ما ربطی نداره! زنها و دخترای شهر مثل «شهیده مریم فرهانیان» به کمک پرستارای بیمارستان شرکت نفت رفته بودن و بی هیچ توقّعی و بدون دریافت حتّی یک ریال حقوق، به درمان مجروحین کمک می کردن و هیچ نمی گفتن...

روزهای جنگ سریع و سخت می گذشت. تمام جنگ رو تو جبهه بودی. تابستون سال۶۱ تو عملیّات رمضان، ماشین تبلیغات سپاه آبادان رو مین رفت و تو هم با اونا بودی. رفته بودی با دوربین عکّاسی ای که توی یه کیف برزنتی کهنهء سبزرنگ همیشه همراهت بود، از صحنه های رشادت و فداکاری رزمندگان عکس بگیری تا توی تاریخ ثبت و ضبط بشه؛ و همینطور هم شد. الآن نگاتیوهای عکسای تو در «انجمن عکّاسان انقلاب و دفاع مقدّس» موجوده و مشغول آماده سازی برای انتشار یک اثر به یادماندنی...

سال۶۴ تو عملیات والفجرهشت، فاو «شیمیایی» شدی؛ بازم جبهه رو ول نکردی! پنجم فروردین۶۵ که همه به مرخصی تعطیلات عید رفته بودن، بازم تو جبهه بودی و در حال بردن فیلم برای نمایش دادن به رزمندگان تیپ زرهی ۷۲محرم، که راننده ماشین لندکروزتون رو چپ کرد و تو جمجمه ات شکست و مغزت آسیب دید. اکثر دندونهای جلوت خورد شد و چندتا دنده و کتفت هم شکست. حیف شد که تو کُما رفتی! و زحمتای زنت رو ندیدی که با سه تا بچه کوچیک از این شهر به اون شهر، به دنبال دوا درمونت بود. تا خوب شدی و بازم به جبهه برگشتی...

عطشانی

چندسال بعد «حبیب احمدزاده» برام تعریف کرد:

«ما چقدر ظالم بودیم! وقتی خبر چپ شدن ماشین حاجی رو شنیدیم، دلمون هُری ریخت و گفتیم نکنه دستگاه نمایش فیلمشون هم آسیب دیده باشه... که خبر اُوردن که دستگاه سالمه و خودشون داغون شدن! یه نفس راحتی کشیدیم، آخه به جز اینا کسی نمی اومد برا رزمنده ها فیلم نمایش بده

بگذریم! اینها قصّه و «أَسَاطِیرُالأوَّلِین» است. اگه کسی می خواد قصّه های عجیب و غریب زندگیتو بدونه، میتونه کتاب «گنجینهء رنج» که خاطرات همسرت از اون روزهاست رو بخونه...

همینطور تو تاریکی نشسته بودم و منتظر که آمبولانس تو رو از بیمارستان شهید بهشتی بیاره. با خودم گفتم تو اوّلین فرصت باید تو اینترنت جستجو کنم ببینم «آی سی یو» یعنی چه؟! شاید تا حالا معنی اونو اشتباه فهمیدم. دیروز به «حامد» پسرت گفتم اینکار رو برام بکنه. آخه حالا حامد یه مرد شده، درست مثل باباش. هرکی به وبلاگ «مرد آبادانی» رجوع کنه اینو متوجّه میشه. حامد نتونست و پسر دوّمت «محمّد» اینکارو کرد. نتیجه این بود: «intensive care unit (ICU) بخش مراقبتهای ویژه از بخشهای تخصّصی در بیمارستانهایی است که خدمات مراقبتی و درمانی ویژه ارائه می دهند. در این بخش بیماران بطور لحظه ای و شبانه روزی تحت پایش (مراقبت) قرار داشته و درمانها به صورت تهاجمی و نیمه تهاجمی انجام می گیرد.» دیدم که نه! اشتباه نکرده بودم...

از پسرات حامد و محمّد گفتم، یاد یکی دیگه از بچه هات افتادم: «احمد» جوانی ۲۹ساله که در برخورد اوّل با هرکسی وقتی اوّلین کلمات رو می گه، آدما تعجب میکنن که چرا یه جوون مثل یه بچه ۵ساله حرف میزنه؟! آخه اونا نمیدونن سال۶۴ وقتی جبهه بودی، یه بیمارستان تو اهواز (مثل همین بیمارستان آبادان) احمد ۱۵روزه رو که یرقان شدید داشت به بهانه نداشتن تخت خالی!! بستری نکردن و گفتن: «ببرینش خونه!! و یه لامپ مهتابی بالای سرش روشن کنین، خوب میشه!!!» و اون طفل معصوم تو خونه، زیر نور اون لامپ مهتابی کذایی «تب کرد و تشنّج کرد» و برای همیشه یه «کودک» موند...

حاج منصور، راستی دیروز وقت کردم رفتم پیش یکی از مسؤولای بیمارستان شرکت و گفتم چرا برای پذیرش یه بیمار آی سی یویی، نصف شب، پول و... در جوابم گفت: «بنیادشهید که کاری به درمون جانبازانی که دفترچه نیروهای مسلّح دارن، نداره! خود خدمات درمانی نیروهای مسلّح هم وقتی هزینهء بیماراشونو طبق تعرفه دولتی براشون می فرستیم، همهء پول رو پرداخت نمی کنن؛ بودجهء فلان میلیاردی بیمارستان هم کفاف خرجشو نمیده؛ اگه ما این پولا رو نگیریم، همین بخش آی سی یو رو هم باید تعطیل کنیم.» و ادامه داد: «دانشگاه علوم پزشکی آبادان هیچ کمکی به ما نمیکنه؛ و در رتبه بندی بیمارستانها، رتبه خوبی به ما نمیده، در حالی که وقتی به ردهء بالاشون گزارش میدن، امکانات بیمارستان ما (تعداد تختها، اتاقهای عمل، بخشهای مختلف مراقبتی و تخصصی، آمبولانسهای مجهّز، اورژانس و ...) رو جزو امکانات درمانی شهر گزارش می کنن و پُزش رو میدن!! و نونشو میخورن» و گفت و گفت و گفت...

حاجی؛ آبادان هرچیش کم باشه، سخنرانش زیاده. فوتبالیستای خوبی هم داره که توپو تو زمین حریف و با قدرت هرچه تمامتر شوت می کنن. بهش گفتم: گناه مردم این وسط چیه که دعواهای مسؤولین تمام نشدنیه و دودش به چشم اونا میره؟! حاج منصور، خوب میدونی که آبادان از نظر جغرافیایی بهش میگن «جزیره» ولی مسؤولین، اونو تبدیل کردن به «مجمع الجزایر»؛ هرچند نفر دور یه نفر! بکِش تا بکِشیم!...

حاج منصور؛ سرتو درد اُوردم. باید برم. آخه به کاروان راهیان نور از کرج اومده گلزارشهدای آبادان و یادمان ۱۷۷شهید گمنام شهر. باید براشون روایت این شهر و یکسال محاصره و هشت سال زیر آتیش مستقیم توپخانه ها و بمباران هواپیماها رو بگم. از مقاومت مردم و رزمنده ها، دفن شبانه شهداء، از مهاجرین مظلوم جنگ تحمیلی، مصائب اونا و ...

حاجی لباستو می خوام مرتّب کنم و برم؛ چون آبادانیا باید ظاهرشون خوب باشه! کمبودای مختلف، مشکلات عدیده، بیکاری، آب شور و ... هم مهم نیست! مهم اینه که مسؤولین، ایّام عید مهمون دارن و شهر، باید  گل و بلبل و سنبل به نظر برسه!! قبلاً تو راوی بودی و حالا باید یکی دیگه راهتو ادامه بده. پرچم جمهوری اسلامی روی قبرتو می بوسم و اونو مرتّب می کنم. دعا کن ما هم وفادار به راه شهداء بمونیم و پُست و مقام «غافل و پَست»مان نکنه...


«شریفی»ها:شهدای ابادان .از وبلاگ مردابادانی

| سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۱۵ ب.ظ

پاسدار شهید ابراهیم شریفی - پاسدار شهید اسماعیل شریفی

در وصف این دو برادر یعنی «ابراهیم و اسماعیل» کم نشنیده ام:

رزمندهء جانباز حاج قربانعلی لاردور: در کُل بچه های آبادان، به دلیل بومی بودن و حضور در خط مقدّم نبرد با دشمن، از استعدادهای خاصّی بهره مند بودند، که یکیش توان رهبری و مدیریّت در جنگ بود. مثلاً همین «شهید ابراهیم شریفی» دوتا عملیّات رفت، فرماندهء گروهان (یا گردان - تردید از بنده) شد!

رزمندهء جانباز عبدالرّضا حویزاوی [بعد از اینکه عکس «شهید اسماعیل شریفی» را نشانش دادم]: یکی از بچه ها میخواست ازدواج کنه، به مقداری پول نیاز داشت. ایشان مبلغی پول را به من داد تا به او بدهم. اون بنده خدا زمانی پول را باز گرداند که اسماعیل شهید شده بود...

این دوبرادر تحت نظر و تعلیم برادر بزرگترشان «رزمندهء جانباز عبّاس شریفی» بودند. آن هم در جبهه های «مدن»، «ذوالفقاری»، «فیّاضیّه»، «میدان تیر» و ... که پرداختن به هریک از آنها، خود تفصیلی جدا میخواهد.

جانباز عبّاس شریفی؛ شهید ابراهیم شریفی؛ شهید اسماعیل شریفی. (جبههء مدن - 1360)

و امّا حکایت فراق:

ابتدا «اسماعیل» در جریان «عملیّات بیت المقدّس» شهید میشود. شهادتش بر ابراهیم بسیّار گران آمد. بطوری که در نوشته هایش آمده:

اسماعیل، عزیزی برای من بود. او یک حزب اللّهی به تمام معنا بود. خدایش رحمت کند. خدایا! حرف قلبم را نمیتوانم به قلم بیاورم! آنرا در قلبم جاودان نگه دار تا روزی که من نیز به قافلهء پیروزمندان شهید بپیوندم. اسماعیل! دوستت دارم! مرا هم شفاعت کن، و به خدایت سفارش مارا هم بکن. پیشت می آیم برادر عزیزم...

سرانجام، یکسال و 10 ماه بعد از شهادت اسماعیل، «ابراهیم» هم در جریان «عملیّات خیبر» به سوی او پر میکشد...

من مانده ام که در وصف این عکسها چه بگویم؟! اصلاً «عبّاس» در آن لحظات چه حالی داشت؟

مراسم تشییع و تدفین شهیدان اسماعیل و ابراهیم شریفی. عبّاس، هر دو را در لحد گذاشت...

عصر آبادان: مراسم یادواره سردار شهید امامی و شهدای منطقه آحمد آباد آبادان شامگاه جمعه ۲۲ اسفند در آبادان برگزار شد.

  یادواره سردار شهید امامی و یکصد شهید احمدآباد آبادان برگزار شد

به گزارش عصر آبادان ، در این مراسم که با حضور مسئولان ، پیشکسوتان ، خانواده شهدا و جوانان در تالار مهر آبادان برگزار شد، پیراسته از همرزمان شهدا به بیان خاطرات و مطالب پیرامون حوزه جهاد و شهادت پرداخت.

همچنین زندگینامه و تصاویر شهید امامی در این برنامه به نمایش در آمد.

ضمن اینکه گروه تواشیح نورالهدی به اجراء قطعه شهید پرداخت. سپس یکی از بسیجیان پایگاه شهید امامی به روی سن رفت تا اشعار و مدیحه سرایی خود را به اجرا در آورد.

همچنین عبدالرضا قاسمی عضو فعلی شورای شهر آبادان و فرمانده اسبق ناحیه مقاومت بسیج آبادان که از پیشکسوتان دفاع مقدس میباشند با حضور بر روی سن به خاطره گویی پرداختند.

در پایان این مراسم ، قرعه کشی با نام مبارک شهدا انجام شد و در پایان به ۸ نفر کمک هزینه سفر مشهد اهدا شد.

گفتنی است حجج الاسلام و المسلمین ابراهیمی پور  و دهدشتی ، سیدحسین دهدشتی نماینده مجلس،عساکره فرمانده ناحیه مقاومت بسیج آبادان ، مکوندی و قاسمی از اعضای شورای شهر ، علوانی سرپرست اداره ارشاد اسلامی آبادان و ثامرچنعانی مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس خرمشهر از جمله مدعوین حاضر در این برنامه بودند.

زندگینامه سردار شهید حسین امامی

| چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۵۹ ب.ظ

در خانواده ای پر فضیلت قدم به عرصه ی وجود گذارد. نامش را حسین گذاشتند تا روزی همانند سید و سالار شهیدان امام حسین علیه السلام خون خود را تقدیم به اسلام نماید.

در بیست و ششم آذر ماه سال 1336 در شهر آبادان متولد شد. کودکی فوق العاده زیبا و دوست داشتنی که تولدش سبب خیر و برکت در خانواده گردید. دوران تحصیلات خود را با موفقیت پشت سر گذاشت. سال 1353 موفق به اخذ دیپلم طبیعی گردید.

جوانی که به مهربانی و صفا و صمیمیت شهرت داشت در سال های قبل از انقلاب ندای «هل من ناصر» امام را به گوش جان شنید و در زمره ی یاران او قرار گرفت و با شرکت در راهپیمایی ها همراه و همگام با مردم خداجوی جزء تاریخ سازان ایران زمین شد.


شهیدحسین امامی

با بارور شدن درخت تناور انقلاب اسلامی به جمع مدافعان فرهنگی و امنیت انقلاب پیوست و در برپایی امنیت در شهر آبادان نقش چشمگیری داشت. با هجوم ارتش تا به دندان مسلح عراق او به اتفاق برادر و همرزمانش به دفاع از مرزهای کشور پرداخت که در همان ابتدای جنگ برادر دلاورش حمید در آبادان شهید شد و شهر آبادان را به عطر شهادت معطر کرد.

وی به لحاظ حضور مستمر در جبهه همراه با توان بالای نظامی او به مسئولیت های مختلف منصوب شد و تا زمان شهادت در گوشه و کنار کربلای جنوب جانانه جنگید و سرانجام در حالیکه جانشین عملیات قرارگاه نجف را به عهده داشت در شرق دجله در تاریخ 23/12/63 در عملیات بدر به مولایش حسین علیه السلام اقتدا نمود و کربلایی شد.

همسر شهید : اینها معصوم به دنیا نیامدند ، بلکه خود را مطهر کردند . ذکر خصوصیات این شهیدان بزرگ تا آنجا اهمیت دارد که آن عمل شود در غیر اینصورت باید بدانیم که بیان این مطالب شهیدان عزیزمان را خوشحال نمی کند .
ازدواج : مراسم ازدواجش بسیار ساده بود و لباسی به تن داشت چنانچه اگر او را نمی شناختی ، داماد را از دیگران تشخیص نمی دادی .
نکته ای از هزاران : سرهنگ احمد تیربند از همرزمان نزدیک شهید نکته ای در مورد حضور قلب از شهید را چنین نقل می کند : هنگامی که سر به سجده می گذاری بلافاصله ذکر را نگو . بگذار لحظاتی بگذرد و سپس ذکر را قرائت کن که درحضور قلب و توجه تاثیر خوبی دارد.
شهادت :

او در آب شهید شد و به فرموده پیامبر (ص) : اجر شهید در آب 2 برابر شهید در خشکی است.
قسمتی از وصیتنامه شهید :

باورداشته باشید اگر روز با دیده بصیرت ، این امت و خصوصا برادران سپاه و بسیج لباس های خود را از تن در بیاورند و آن را بشویند از آن ها خون خواهید چکید و این خون ها ، خون شهید است و بس . و هر چه مسئولیت فرد در این جمهوری سنگین تر باشد خون بیشتری خواهد چکید که به حق سنگینی خون شهدا برگرده شما مسئولین (بالاخص برادران سپاهی ) خواهد بود .
همیشه در حساب های زندگیتان جائی برای پاسخگویی به خداوند در قبال پاسداری ازخون شهدا باز نمائید .جداً دقت کنید ما که شعار می دهیم پاسداری ازخون شهید ، آیا تمام توان (باموالهم و انفسهم)خود را در جنگ نابرابر بکار گرفته ایم.


کانون ایثار و شهادت آبادان

مسجدامام محمدباقر(علیه السلام)

به استقبال یادواره 100 شهید احمدآباد

| دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۱۴ ب.ظ

الا بذکر الله تطمئن القلوب

بیست روزی از درگیری ها گذشته بود با سر بانداژ شده کاملأ عین اینکه عمامه ای بسته باشم از بیمارستان مرخص شدم، یکروز بیشتر تو بیمارستان دوام نیاوردم و زدم بیرون ولی سه تا دیگه از بچه ها 3روز ماندن و بعد اعزام شدن تهران و هر کدامشون 5-6 ماهی بستری شدن، برادر علی غریبیان که روی ویلچر و برادر نجارنژاد بعد از چند سال با بودجه خودش به خارج رفت و دستشو عمل کرد و راضی نمی شد که بنیاد جانبازان درمانش کنه و برادر حاتمی هم از بس قرصهای مسکن خورد کنج خانه افتاده و وضعیتی که رضایت بخش باشه نداره، منم تو آبادان بودم گفتم حالا که قراره از بیمارستان برم تو سنگر و این سرگیجه و ترکشی که تو سرم باقی مانده به اون بسازم و آروم بگیرم تا بهتر بشم و بتونم دوباره روز از نو روزی از نو به فعالیتم ادامه بدهم، با اصرار پزشک معالجم 10 روزی برام استراحت مطلق نوشت، قرار شد برم خونه استراحت کنم با آمبولانس رفتم سمت خونه فکر نمی کردم اینقدر کوچه ها خلوت باشه به لین 10 احمد آباد کواتر پاسبانا روبروی درب منزل که رسیدم،دربی کوچک و چوبی بود که با یک لگد باز می شد، ننم قفلی زده بود و همراه عروسش و برادرم محمد با زن و بچه اش و علی برادرم که مجرد بود و همراه نا پدریم رفته و درب را با قفلی بسته بودند،کسی نبود تو کوچه که بتونم مطلع بشم که کجا رفتن خیلی ناراحت و نگران کننده بود. شهر مملواز دود شده بود درست ساعتی که تو بیمارستان بودم تا صبح بیدار موندم و نخوابیدم که حالا چطوری با این سر بانداژ شده برم خونه و نگران نشن. تانکفارم هم در آتش می سوخت و دود بسیار غلیظی احمدآباد را احاطه کرده بود وحشتناک بود، صدای بچه های کوچولو که مثل آواز قناریها اول صبح هر روز طنین انداز بودند ازشون خبری نبود از مغازه دار سر کوچه لبنیاتی محل گرفته تا نانوایی همه رفته بودند. واقعأ جنگ همه چیزو بهم ریخته بود، از بچه های محله که دو گله بازی می کردیم و از پیرزن و پیرمردهای کوچه که همیشه باهاشون در رابطه با بازی فوتسال کل کل داشتیم خبری نبود، حالا با آرامش عجیبی کوچه مان غریب شده بود، اگه بدونید فراموش کردم بودم سر درد و سرگیجه و ... فقط به فکر این بودم که این کوچه پر سرو صدا همیشگی چرا ماتم گرفته و صدایی ازش در نمیاد که در همین حین گلوله خمپاره ای بطور وحشتناک دو تا کوچه پائین تر را زد و همراه موج انفجارش تمامی شیشه های ماشین آمبولانس لرزید و هر چه اصرار کردن بیا بریم، رهایشون کردم و نشستم تو کوچه وقتی رفتن، رفتم به سمت انفجار و اونجا هم کسی نبود. خونه ی عباس بیدکلمه را زده بود، خانواده ای بسیار مستضعف. خانه های محله ما خیلی راحت با انفچار کوچکی بهم می ریختن مثل خونه ی شرکت نفتی ها نبود که با بمباران هواپیما هم هیچ طوریشون نشه. هیچ به هیچ هاج و واج تو محله قدم میزدم واقعأ نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم رفتم سپاه هر کسی منو می دید چیزی می گفت خبر شهادت بچه هایی که تا دیروز صدای فوتبال بازیشون تو زمین چمن سپاه کلی ارزش بود، وضعیت سپاه هم عین شبای قبرستون بود در سکوت و ماتم خیلی دلتنگ بود. فرمانده سپاه اصرار داشت برم خارج شهر استراحت کنم تا سرم خوب بشه کمی هم سرم از حالت اولش بدتر شده بود کمی خون ریزی داشت و حالیم نبود گیج بودم. فردا قرار شد دوباره برم تو کوچه مان سری بزنم از قضا بمجرد اینکه رسیدم دو تا از بچه محلی های دوتا کوچه پائین تر سراغ ننم و عروسش و گرفتم که گفتن رفتن بهبهان، بهبهان چرا نفهمیدم ؟ خلاصه با ماشین شبانه به همراه راننده رفتم بهبهان خیلی با دردسر متوجه شدم به روستایی بنام منصوریه رفتن، منصوریه کسی رو داشتن گویا اقوام زن برادرم بودند که خدا پدرشون و بیامرزه جا و مکانی بهشون داده بودند. سه روز بیشتر دوام نیاوردم برگشتم آبادان، حالا چطوری برگشتم و مسیر راه بماند که چطور خودمو رسوندم آبادان. ننم می گفت حالا که میخوایی بری ما هم با خودت ببر، مثل همه مردم هیچی با خودشون نبرده بودن به جزء لوازم اولیه، مردم آبادان به این امید رفته بودند که دو سه روزه برگردند رفتن همانا و برگشتن شان با خدا.           

نویسنده: حسن هاشمی

استادیوم تختی

| دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۸ ب.ظ

بچه های بسیج امثال شهید تقی محقق زاده و شهید منصور داروئیان تیم های فوتبال تشکیل دادند و کم کم تیم ها تشکیل شد و باز استادیوم روزهای گرمش سپری می کرد . بچه های شرکت نفتی و بسیجی همگی تیم هایی تشکیل و مسابقه میدادند و انگار نه انگار جنگ و آتش و خمپاره شهر را پوشانده. جالب بود که یکی از دروازبانها که تو دروازه بود تیری به کتفش اصابت کرد از اون دست آب که با گرینف و کلاش شلیک می کردند به صورت منحنی به داخل زمین ورزشی استادیوم میرسد ، اغلب بچه ها تیر می خوردند و زخمی می شدند . مرحوم بسیجی عبدالله سخراوی یکی از اونایی بود که ترکش تیرهای کلاش را خورد و تجربه کرده بود . خدا رحمتش کند با اینکه زمان جنگ بود ولی با پرستیژ و مقرارات و نظم بازیها با لباسهای ورزشی انجام میشد و با اینکه تعداد تماشاچیان اندک بود و اغلب از مجروحین جنگ بودند در وسط بازی و فریاد نه قرمز نه آبی فقط زرد طلایی را از سی هزار تماشاچی خونگرم آبادانی می شنیدی .آبادان برزیلته فضا را آشنا بود .

                          

 

 


نویسنده : حسن هاشمی

برخوردهای حسینعلی حیدری و اخلاق و محسناتش

| دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۱ ب.ظ

بسیار کم حرف بود بیشتر از گفتار دیگران استفاده می کرد و زود لبخند می زد و می خندید ، اهل نزاع و درگیری و برخوردهای نا اهل نبود واقعاً متواضع و فروتن بود . یکی از روزهایی که خواستم به محله ی کارون منزل سید سر بزنم درب را باز کرد و خیلی هم عجله داشت میخواست با خانمش از شهر خارج بشه و جایی بروند که تا از ماشین لندکروز پیاده شدم دیدمش گفتم : کجا ؟ گفت : میخواهیم بریم مسافرت . گفتم ناهار نخوردیم . گفت : چیزی نمونده کمی تو سفره بود که ریختمش تو زباله دم درب خونه ، که شروع کردم داخل زباله گشتن با اینکه دلش نگرفت ولی چند لقمه ای را برداشتم و خواستم بخورم حالش بهم ریخت و رفت تو خونه و طبق معمول گفت : مسخره چکار می کنی؟ بزار برم تو خونه ببینم چیزی پیدا می شه که تو زباله را نخوری ، قصدم اذیت کردنش بود و خندیدنش و دوست داشتم کمی گپ بزنیم و لحظه ای بخندیم که سوژه ای شده بود که تو منطقه ی فاو هم که دیدمش خاطرات زباله و ته مانده غذا را شرح می داد که حسن چه جوری دلت اومد تو اون زباله را بگردی و باقیمانده غذا را بخوری ؟ که من از دوران فصلی که عراقی ها می آمدند و شبانه ته مانده غذاهای ما را می خوردند براش شرح دادم ( اسرای پراکنده تو نیزارها ) سربازهای عراقیها و گرازها می آمدند و از باقیمانده غذاهای ما که دور می ریختیم می خوردند و دوباره شبانه می رفتند تو نیزارها قایم می شدند و نمی آمدند خودشون اسیر کنند و معرفی کنند . یادش بخیر آقا سید عزیز بسیار دوست داشتنی و عزیز بود . روحش شاد و یادش گرامی . الفاتحه                                                                                                              

 عکس یاد شده شهید حسینعلی حیدری و جانباز رضا شرفی