موتورسوار و راننده توزیع روزنامه جبهه
خاطره ای که به طنز ختم شد راوی : آقای ناصر عطشانی
خاطره ای که میخوام بگم از فصل سرماست _
من در مقطعی از جنگ در سال ۱۳۶۳ مامور پخش روزنامه به مقرهای سپاه در جبهههای آبادان بودم _ دوتا ماشین لندرور و تویوتا داشتیم، لندرور را دیگری می برد و من مجبور بودم با تویوتا دو کابین که اصلا شیشه نداشت به مقرها رفته و روزنامه توزیع کنم
نفرات تبلیغات : سردار حاج نوروز اکبری زادگان ، برادرم سردار رشید حاج منصور عطشانی ، سردار رشید حاج مهدی اکبری زادگان سردار حاج محمد زیرک قشقایی، سردار مرحوم صفر رنجبر سردار عزیز، علیرضا فروزان ، شهید والامقام علیرضا ابوالهدایی و تعدادی دیگر بودند
رزمنده و جانباز سردار حاج نورالله محمدیان هر روز صبح خیلی زود با لندکروزر به اهواز میرفت و روزنامه های همان روز را به آبادان میورد و منم فوری آنها را دسته بندی کرده و با بند می بستم و توی تویوتا می گذاشتم ، چون ماشین اصلا شیشه نداشت و هوا هم خیلی سرد بود به ناچار مثل موتور سوارها چفیه می بستم و عینک میزدم
یه اشکال دیگه ای که ماشین داشت این بود که درب سمت راننده قفل شده و اصلا باز نمی شد که برای سوار یا پیاده شدن باید از درب سمت راست استفاده میکردم، روزی برای توزیع روزنامه از مقر سپاه که در خوابگاه دانشکده نفت بود حرکت کردم هوا خیلی سرد بود و من آهسته می راندم ، از مقابل سینما نفت(تاج) می گذشتم که چند نقطه را با خمپاره زدند ، گلوله ها یا جلو میخوردند یا پشت سرم، وارد بلوار پارک معلم شدم، از چند جای خانه ها و لوله های نفت مسیر تانکفارم خاک و ترکش بلند شد ، خوشبختانه یا بدبختانه به من و ماشین نمیخورد ، از دور وسط خیابان خاک و ترکش زیادی بلند شد که از اثر اصابت گلوله به کف خیابان بود
وقتی نزدیک شدم و گرد و خاک خوابید یه موتورسوار بسیجی دیدم که روی زمین افتاده، سریع از درب سمت راست پیاده شدم رفتم سراغش و بهش گفتم ترکش خوردی ؟ گفت نمی دونم ولی دستمو ببین _ نگاه کردم دیدم دستش شکسته، ، گویا بر اثر موج انفجار از موتور پرت شده و افتاده و دستش از ساعد شکسته، اون دور و بر یه تیکه تخته پیدا کرده و آستین اورکتش رو بالا زدم و با بندهای روزنامه بستمش، بهش گفتم میتونی بلند شی؟ گفت : آره ، بعد دست و آتلی که بسته بودم رو گرفتم و بطرف سمت راست ماشین آوردم، اول خودم سوار شدم و بعد او سوار شد و دستشو بهش دادم و سریع بطرف بیمارستان شرکت نفت (او ، پی ، دی) حرکت کردیم، توی مسیر مرتب بوق میزدم تا بداخل بیمارستان رسیده و مقابل اورژانس ترمز زدم ، بهیار ها و پرستار ها با شنیدن بوق ممتد با برانکارد بیرون دویدند
صحنه بامزه : یه پرستار با عجله گفت : چی شده ؟ من که با چفیه و عینک موتور سواری بودم یه دفعه گفتم این برادر موتورسوار زخمی شده ، اونا که متوجه نشدن کی حرف زد فوری بطرفم آمدند و برانکارد را هم با عجله و شتاب آوردند و با هم گفتند بیا روی برانکارد دراز بکش، حالا اون برادر بسیجی که دستش شکسته بود هیچ حرفی نمی زد ، آستین اورکتش هم روی محل شکستگی بود و اصلا مشخص نبود که زخمی اونه ! ! نه من !
دوتا بهیار اومدن کمر و پای منو گرفتن و میخواستن بذارن روی برانکار سریع گفتم ولم کنین این برادر زخمی شده نه من ، ولی کسی متوجه حرفهای من نمیشد دوباره با صدای بلند گفتم بابا من زخمی نیستم یکیشون گفت مگه موتور سوار زخمی نشده مگه تو موتورسوار نیستی؟ اون موقع متوجه اشتباه اینا شدم، چفیه و عینکم رو برداشتم و فوری همه چی رو گفتم، یکدفعه بهیار و پرستار و همه با هم به خنده افتادیم ، خلاصه اینجوری شد که بلاخره منو ول کردند و به موتورسوار اصلی و زخمی رسیدگی کردند
یاد آن سالها بخیر در پناه حضرت حق باشید ان شاالله امیدوارم لحظاتی گل لبخند بر چهره شما نشسته باشد
ارادتمند شما ، عطشانی ، بهمن ۱۴۰۳
- ۰ نظر
- ۱۹ بهمن ۰۳ ، ۰۸:۳۴