چراغ راه
برای هرکس دیگه ای که تموم شده باشه، برای من یکی هنوز نه...
شاید، این آغازی باشد بر یک پایان.
اکنون: «چراغ راه»ی جلوی رویم هست، که از گم شدنم در تاریکی نجاتم میدهد.
کما اینکه بود! از اوّلش هم همراهم بود...
همچنان رو به جلو، قدم به قدم، در امتداد خط، و «تا آخرین نفس»...
چهل و اندی روز از شهادت پدرم می گذشت، که یکی دیگر از همرزمانش هم آسمانی شد: «جانبازشهید غلامعبّاس گلستانی» که در تهران و بر اثر عوارض شیمیایی ناشی از جنگ تحمیلی به شهادت رسید. حاج رضا ارشدی میگفت: «شب قبل از شهادتش بهم زنگ زد؛ بهم گفت حاجی! من دارم میام آبادان...» و بابا یار و همرزمش در سپاه آبادان (شاخهء جزیره مینو) را در کنار خود دید...
***
دورت بگردوم! برو با او رفیقای «فینچل»ت!!!
تکیه کلام عجیب «حاج مهدی» (که تا همین حالا معنی اش روو متوجه نشدم) وقتی
با قاه قاه خنده اش همراه میشد، اصلاً بالکل قضیه منتفی میشد!
یکی دوبار ضرب و شصت عصاشو نوش جون کردم؛ البته نه اونقدری که مثلاً درد بگیره!
ولی وقتی دوتا جانباز (که هرکدومشون یه پاشون رو «کوسه» خورده بود!!!) به
هم برخورد میکردند، چیزی فراتر از جرقّه (شاید هم صاعقه!) به وجود میآمد!!!
دیگه مگه کسی میتونست جلوی روده بر شدن از خنده شون رو بگیره؟!...
.
.
.
حالا اگه یکی شون احیاناً دیگه نباشه؛ فرق معامله تو چیه؟!
ولی شد. به همین سادگی...
چهل روز بعد از شهادت غلامعبّاس گلستانی، حالش بد شد و مدّتی تو بیمارستان خوابید. ترخیص موقت از بیمارستان، وخامت دوباره اوضاع جسمی، و نهایتاً شهادت بر اثر عوارض شیمیایی ناشی از جنگ تحمیلی...
یادش بخیر! تو چهلم بابام چقدر حاج مهدی دوید! و چقدر ما چندتا بچه یتیم رو خندوند!
به همه گفته بود «مو جام اینجا پیش کوکامه!» و مزار پدرم رو نشون داده بود. «جانباز شهید حاج مهدی(رستم) اکبری زادگان» هم آسمانی شد و اندوهی بی پایان را بر دل همرزمانش نهاد، امّا... حاج مهدی! آخرش رفتی پهلوی رفقای فینچلت!!!... روحت شاد!
برگرفته از وبلاگ http://abadanman.persianblog.ir
- ۹۴/۰۵/۲۷