کتاب اهدایی خانواده شهید به مقام معظم رهبری
- ۱ نظر
- ۱۰ تیر ۹۳ ، ۲۳:۲۱
وقتی ما را داخل گودال انداختند، برادرها جا باز کردند. روی دست و پای همدیگر نشستند تا ما دو تا راحت بنشینیم و معذب نباشیم. سربازهای عراقی که این صحنه را دیدند، به آنها تشر زدند که چرا جا باز میکنید و روی دست و پای هم نشستهاید؟...
تقریظ حضرت آیتالله خامنهای بر کتاب «من زندهام» عصر امروز (سهشنبه) در مراسم
چهارمین پاسداشت ادبیّات جهاد و مقاومت در حضور جمعی از پیشکسوتان عرصه ایثار و شهادت، نویسندگان و فعالان حوزه ادبیّات مقاومت و مسئولان و شخصیتهای کشور رونمایی شد.
شکر خدا که راه انبیا را با حجتی چون خمینی به ما نشان داد . حمد و سپاس خدا را که مارا در انتخاب راهش یاری و توان داد . خدا یا امیدوارم که مرا به درگاهت بپذیری وبا شهدای صدر اسلام محشور گردانی.
خانواده ار جمندم ..................................................
اگر شهیدان جان نمیدادند ما بردگان همیشه تاریخ بودیم
عبدالحسین خیلی از پدرش حرف شنوی داشت. با اینکه کارکردن در کنار جنگ
خیلی سخت بود، ولی او در همان بمباران و بحبوحه ناامنی ها ، کشاورزی هم
می کرد. به خاطر کمک به پدرش، در زمین های کشاورزی فعالیت می کرد.
انگار نه انگار که هر لحظه ممکن بود خمپاره ای اصابت کند و ... با وجود
علاقه به حضور در نبرد علیه دشمن ، اما نتوانست پدرش را رها کند و مدام
به او خدمت می کرد تا آنکه موقع برداشت محصول ، به مردم اعلام شد باید
آبادان را ترک کنند. آنجا بود که به همراه پدرش ، در قالب یگان های رزمی
، به جبهه رفتند و جنگیدند
مقام معظم رهبری در مراسم این شهید بزرگوار در وصف او فرمودند:
- فقدان بزرگی بود؛ نه فقط برای شما برای من هم این طور بود. ولی خب چاره ای نیست باید تحمل کرد. شهید یاسینی مردی مومن بود، پرتلاش بود، صادق بود، صمیمی بود و خود همین ها موجب شده بود که به ایشان امیدوار باشم. در این حوادث سخت است که جوهر ما آشکار می شود و نیروها و توانایی های درونی ما آشکار می شود.
قبل از فرج، آسایش و راحتطلبی و عافیت نیست!
قبل از دوران مهدی موعود، آسایش و راحتطلبی و عافیت نیست... ت. قبل از
ظهور مهدی موعود، در میدانهای مجاهدت، انسانهای پاک امتحان میشوند؛ در
کورههای آزمایش وارد میشوند و سربلند بیرون میآیند و جهان به دوران آرمانی
و هدفىِ مهدی موعود(ارواحنافداه) روزبهروز نزدیکتر میشود؛ این، آن امید
بزرگ است؛ لذا روز نیمهی شعبان، روز عید بزرگ است.
دیدار با مردم قم ۳۰/۱۱/۱۳۷۰
ازآنجا که پایان کار هر بنده ی خدا فنای دراین دنیاست و هرکس این امانت را تحویل صاحب اصلیش نماید
ما نیز باید همیشه فکر این مسئله باشیم و باتذکر هرلحظه این مطلب از لغزشهای خود در زندگی کم کرده
ودر پی فعالیت بیشتر در جهت تکمیل کردن مقام آدمیت و هر یک از ما جهت تکمیل آن بر انگیخته شده
سعی و کوشش فراوان نماییم
دربیمارستان تفألی به قرآن زدند. «حاکم »آمد. اسمش راگذاشتند عبدالحاکم.
انیس قرآن هم شد و قاری قرآن مدرسه.
-صبح خیلی سردی بود وبا موتور در حال حرکت به سمت سپاه آبادان بودیم
. رسیدیم به مسجد کارون. گفت: صبر کن صبر کن . شروع کرد به دویدن
به سمت مسجد. گفتم حتما میره دستشوئی و زود برمیگرده.
چند دقیقه بعد با صورت خیس اومد ، کلاهم را دادم که صورتش را خشک
کنه. با تعجب گفتم توی این سرما رفتی وضو گرفتی؟ گفت رضا انگار یه
چیزی گم کرده بودم . وضو نداشتم آروم نداشتم یه طوری بودم.
عبدعلی هستم
همانطورکه ازعکس شهیدهم پیداست، همیشه لبخندی به چهره داشت، ساده
وخاکی و خوشرو.فرمانده تیپ بود. درعملیات باصلابت واقتداربود و بعدش
افتاده ومتواضع. با یک موتورگازی درشهر رفت وآمد می کرد. ارادت زیادی
به امام علی (علیه السلام) داشت. خودش را معرفی که میکرد میگفت:
بنام خدا، من عبدعلی هستم (دال با کسره)
خانواده اش به دارخوین رفته بودند. اجازه نمی دادند نیروی غیرنظامی به
آبادان واردشود. برای اینکه مادرش بتواند در تشیع جنازه اش شرکت کند،
او را به عنوان مرده در آمبولانس قرار دادند و از دارخوین به آبادان آوردند
. تشیع این فرمانده تیپ، شبانه و غریبانه انجام شد
یک شب با حمید نشسته بودیم که حکایت عجیبی را در مورد خودش برایم
تعریف کرد وگفت :چند شب قبل که داشتم از اهواز به آبادان می آمدم به
علت کار زیاد،خیلی خسته بودم. به پنج کیلومتری آبادان که رسیدم،تابلوی پنج
کیلومتری را دیدم ودیگر چیزی نفهمیدم.کمی خوابم برده بود وشاید ساعت
یک یا دو نیمه شب بود.زمانی به خودم آمدم که خود را روبروی مسجد امام
حسن عسگری)علیه السلام(آبادان یافتم. در حالیکه سرودستانم روی فرمان
ماشین قرار داشت با صدای موتور ماشین از خواب بیدار شدم. یک لحظه یادم
آمد که من فقط تابلوی پنج کیلومتری شهر را دیده بودم ولی الآن درون شهر
وروبروی مسجد هستم.این که چگونه این اتفاق افتاده بود و با وجود این همه
ایست وبازرسی من وارد شهر شده بودم، نمی دانم. اول فکر کردم خیالاتی
شده ام، اما زمانی که چشم باز کردم احساس کردم صورتم از اشک کاملا
خیس شده است . خواب شهید محمود کارده )جانشین گردان(را دیده بودم و
با او در مورد مسائل وحکایت های زیادی صحبت کرده بودم . از جمله اینکه
به ایشان گفتم:چرا ما را تنها گذاشتی و رفتی و... بر اثر این صحبت ها بود که
در خواب گریه کرده بودم .وقتی بیدار شدم صورتم خیس بود.البته ،حمید به
علت تواضع ومعرفتی که داشت، این مسئله را طوری بیان می کردکه ما هیچ
گونه فکر خاصی درباره ایشان نکنیم. اما حال مردان خدا را خدا می داند وبس
متن این پیام به شرح زیر است:
«زنده نگه داشتن یاد گرامی شهیدان، زنده نگه داشتن آزادگی و فداکاری است و برای ملتی که چشم به افقهای بلند دوخته است این از برترین نیازها و ضرورتهاست. از مدیران و دانشجویان آن دانشگاه به خاطر تکریم پیکر شهدای عزیز تشکر میکنم.
12/3/93
سید علی خامنهای»
یک منبع آگاه در گفتگو باخبرنگار سرویس فرهنگی «اروند آنلاین» اظهار نمود: مرحوم حاج محمد شیردم، پدر شهیدان والامقام بیژن، جهانگیر، جهانبخش و علی اکبر شیردم به دلیل عارضه سکته مغزی ، در سن ۸۸ سالگی به فرزندان شهیدش پیوست.
این منبع آگاه در ادامه ضمن اشاره به غفلت رسانه های محلی و مسسولین فرهنگی شهرستان آبادان گفت: پیکر این پدر آسمانی، دیروز در شهرستان لارستان تشییع و به خاک سپرده شد.
گفتنی است شهیدان بیژن شیردم در سن 25 سالگی درجبهه ذوالفقاریه آبادان به شهادت رسید، شهید جهانگیر شیردم در منطقه طلائیه شهید شد، شهید جهانبخش شیردم در عملیات فاو و شهیدعلی اکبرشیردم در شلمچه به فیض عظمای شهادت نائل آمدند.