کرامت حمید
یک شب با حمید نشسته بودیم که حکایت عجیبی را در مورد خودش برایم
تعریف کرد وگفت :چند شب قبل که داشتم از اهواز به آبادان می آمدم به
علت کار زیاد،خیلی خسته بودم. به پنج کیلومتری آبادان که رسیدم،تابلوی پنج
کیلومتری را دیدم ودیگر چیزی نفهمیدم.کمی خوابم برده بود وشاید ساعت
یک یا دو نیمه شب بود.زمانی به خودم آمدم که خود را روبروی مسجد امام
حسن عسگری)علیه السلام(آبادان یافتم. در حالیکه سرودستانم روی فرمان
ماشین قرار داشت با صدای موتور ماشین از خواب بیدار شدم. یک لحظه یادم
آمد که من فقط تابلوی پنج کیلومتری شهر را دیده بودم ولی الآن درون شهر
وروبروی مسجد هستم.این که چگونه این اتفاق افتاده بود و با وجود این همه
ایست وبازرسی من وارد شهر شده بودم، نمی دانم. اول فکر کردم خیالاتی
شده ام، اما زمانی که چشم باز کردم احساس کردم صورتم از اشک کاملا
خیس شده است . خواب شهید محمود کارده )جانشین گردان(را دیده بودم و
با او در مورد مسائل وحکایت های زیادی صحبت کرده بودم . از جمله اینکه
به ایشان گفتم:چرا ما را تنها گذاشتی و رفتی و... بر اثر این صحبت ها بود که
در خواب گریه کرده بودم .وقتی بیدار شدم صورتم خیس بود.البته ،حمید به
علت تواضع ومعرفتی که داشت، این مسئله را طوری بیان می کردکه ما هیچ
گونه فکر خاصی درباره ایشان نکنیم. اما حال مردان خدا را خدا می داند وبس
- ۹۳/۰۳/۱۶