نسل طوفان

وبلاگی برای معرفی شهدای آبادان و خرمشهر

وبلاگی برای معرفی شهدای آبادان و خرمشهر

نسل طوفان

این وبلاگ به جهت معرفی شهدای آبادان و خرمشهر با ایده فکری خادم الشهداء حاج احمد یلالی و همراهی شاگردان ایشان راه اندازی گردید.

نویسندگان

۱۱۲۵ مطلب توسط «سلمان مهدوی» ثبت شده است

 
در سی و هفتمین سالگرد فاجعه آدم‌سوزی سینما رکس آبادان

کارگردان و بازیگر تئاتر آبادانی از اجرای نمایش «با من فریاد بزن» در سی و هفتمین سالگرد فاجعه آدم سوزی سینما رکس آبادان خبر داد.


خبرگزاری فارس: «مهدی پرویش» با نمایش «با من فریاد بزن» به صحنه می‌آید
  •    

مهدی پرویش امروز در گفت‌وگو با خبرنگار فارس در آبادان از اجرای نمایش جدیدش به‌ مناسبت سالگرد فاجعه آتش‌سوزی سینما رکس آبادان خبر داد و اظهار کرد: نمایش «با من فریاد بزن» در دو شب 28 و 29 مردادماه جاری در دو سانس در آبادان به نمایش در خواهد آمد.

وی ادامه داد: این نمایش که با 18 بازیگر اجرا خواهد شد داستانی پیرامون فاجعه سینما رکس آبادان در سال 57 را روایت خواهد کرد.

کارگردان و بازیگر تئاتر در آبادان تصریح کرد: این اثر در دو بخش ترکیبی پرفورمنس و نمایش اجرا خواهد شد و دارای تابلوهای مختلفی خواهد بود.

تاریخ شفاهی واقعه سینما رکس

| چهارشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۵ ق.ظ

با توجه به نزدیک بودن سالگرد شهادت همشهریان عزیزمان در آتش سوزی سینما رکس در مرداد 57، برآن شدیم تاریخ شفاهی قضیه سینما رکس را در مناطق مختلف شهر با محوریت مساجد برگزار نماییم. روایتگری واقعه آتش سوزی سینما رکس توسط برادران آقای علیرضا بختیاری رزمنده و راوی دفاع مقدس و آقای رضا خدری روزنامه نگار و عکاس جنگ انجام شد. که با استقبال خوب از سوی جوانان شهرمان روبرو گردید...

یاد و خاطره شهدای سینما رکس همیشه در دل هایمان می ماند... صلوات.


0

78


978965545555555552


چراغ راه

| سه شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۴، ۰۷:۲۲ ب.ظ

برای هرکس دیگه ای که تموم شده باشه، برای من یکی هنوز نه...
شاید، این آغازی باشد بر یک پایان.
اکنون: «چراغ راه»ی جلوی رویم هست، که از گم شدنم در تاریکی نجاتم میدهد.
کما اینکه بود! از اوّلش هم همراهم بود...
همچنان رو به جلو، قدم به قدم، در امتداد خط، و «تا آخرین نفس»...

من و پدرم: «جانبازشهید حاج منصور عطشانی» - 1393/10/04 مراسم سالروز ارتحال آیت الله جمی(ره)

چهل و اندی روز از شهادت پدرم می گذشت، که یکی دیگر از همرزمانش هم آسمانی شد: «جانبازشهید غلامعبّاس گلستانی» که در تهران و بر اثر عوارض شیمیایی ناشی از جنگ تحمیلی به شهادت رسید. حاج رضا ارشدی میگفت: «شب قبل از شهادتش بهم زنگ زد؛ بهم گفت حاجی! من دارم میام آبادان...» و بابا یار و همرزمش در سپاه آبادان (شاخهء جزیره مینو) را در کنار خود دید...

جانبازشهید غلامعبّاس گلستانی

***

دورت بگردوم! برو با او رفیقای «فینچل»ت!!!
تکیه کلام عجیب «حاج مهدی» (که تا همین حالا معنی اش روو متوجه نشدم) وقتی با قاه قاه خنده اش همراه میشد، اصلاً بالکل قضیه منتفی میشد!
یکی دوبار ضرب و شصت عصاشو نوش جون کردم؛ البته نه اونقدری که مثلاً درد بگیره!
ولی وقتی دوتا جانباز (که هرکدومشون یه پاشون رو «کوسه» خورده بود!!!) به هم برخورد میکردند، چیزی فراتر از جرقّه (شاید هم صاعقه!) به وجود میآمد!!!
دیگه مگه کسی میتونست جلوی روده بر شدن از خنده شون رو بگیره؟!...
.
.
.
حالا اگه یکی شون احیاناً دیگه نباشه؛ فرق معامله تو چیه؟!
ولی شد. به همین سادگی...

چهل روز بعد از شهادت غلامعبّاس گلستانی، حالش بد شد و مدّتی تو بیمارستان خوابید. ترخیص موقت از بیمارستان، وخامت دوباره اوضاع جسمی، و نهایتاً شهادت بر اثر عوارض شیمیایی ناشی از جنگ تحمیلی...

یادش بخیر! تو چهلم بابام چقدر حاج مهدی دوید! و چقدر ما چندتا بچه یتیم رو خندوند!

به همه گفته بود «مو جام اینجا پیش کوکامه!» و مزار پدرم رو نشون داده بود. «جانباز شهید حاج مهدی(رستم) اکبری زادگان» هم آسمانی شد و اندوهی بی پایان را بر دل همرزمانش نهاد، امّا... حاج مهدی! آخرش رفتی پهلوی رفقای فینچلت!!!... روحت شاد!


از راست: جانباز حاج عبدالرّضا(عزیز) حویزاوی؛ جانبازشهید حاج مهدی اکبری زادگان و من... (1394/02/12 – مصادف با روز پدر)

 


برگرفته از وبلاگ  http://abadanman.persianblog.ir

 

زیر سایه خورشید 1394

| دوشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۴، ۰۳:۱۵ ب.ظ

زیرسایه خورشید

دیدار با خانواده شهید مسلم دریس

| جمعه, ۲۳ مرداد ۱۳۹۴، ۰۶:۲۱ ب.ظ

در ادامه دیدار های چهارشنبه شب های کانون ایثار و شهادت باقرالعلوم ع آبادان از خانواده های محترم شهدا، جانبازان و ایثارگران.

امام جمعه محترم شهرستان آبادان، رزمندگان و بسیجیان در منزل شهید مسلم دریس حضور یافتند. در این دیدار ، به خاطراتی از شهید  بزرگوار که برادران شهید نقل کردند گوش فرا دادند.


1



234

چ مثل... [خانواده های چندشهیدی

| پنجشنبه, ۲۲ مرداد ۱۳۹۴، ۰۴:۳۸ ب.ظ

خیلی کم پیش میومد که فیلمی را در فاصله ای کوتاه چندبار ببینم و از دیدنش خسته نشم؛ خصوصاً از این سینمایی که معلوم نیست، فرهنگش سیاسیه، یا سیاستش فرهنگی!  ولی «چ»...

یکی از پوسترهای فیلم سینمایی «چ» به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا

«چ» مثل «چه گوارا!»

«ارنستو چه گوارا» چنددقیقه قبل از اعدام، در اسارت شبه نظامیان آمریکایی-بولیویایی

بنا به نقل در کتاب «جنگ شکر» نوشته «ژان پل سارتر» نویسنده و متفکّر و فیلسوف بزرگ فرانسوی مکتب مادّی «اگزیستانسیالیسم»، در سفری به کوبا و دیدار با انقلابیّون آن کشور قرار شد تا در جلسه ای با آنها نشسته و در خصوص آینده کشور بحث و تبادل نظر کنند؛ در کمال تعجّب متوجّه شدم که زمان جلسه ساعت 02:30 بامداد است! موعد جلسه که فرا رسید، از آن جوان «ملحد و کمونیست» پرسیدم: چرا این ساعت برای جلسه انتخاب شده؟! آیا زمانی از این بهتر نبود؟! او در حالی که از استحمام نیمه شب بیرون آمده بود و یونیفرم خوش پوش نظامی اش را به تن کرده و سیگار برگی را بر لب نهاده بود (یک کلام گویی آرایش نظامی به خود گرفته بود)، پاسخ داد: «کارهای مانده بسیّار است! دیگر نباید خُفت...»  همو که پس از نبردهای چریکی در آرژانتین و به ثمر رساندن انقلاب کوبا و حتّی رسیدن به منصب بالایی همچون «وزارت اقتصاد» در دولت انقلابی «فیدل کاسترو» به همهء آنها پشت پا زد و به «بولیوی» رفت و در آنجا  هم به دست «یانکی ها» کشته شد. «دکتر ارنستو چه گوارا» پزشک آرژانتینی، تا همین حالا هم یک چهرهء کاریزماتیک در جهان به شمار میرود...

 

طرح همسفر شهید

| دوشنبه, ۲۹ تیر ۱۳۹۴، ۰۳:۱۷ ب.ظ

دوستان کانون ایثار و شهادت بافرالعلوم (ع) آبادان در طرحی با محوریت معرفی شهدا و سهیم نمودن شهدا در برنامه شب های قدر

طرح همسفر شهید به اجرا درآمد. در این طرح هر یک از مومنین شرکت کننده در مراسم شب های قدر مسجد امام محمدباقر (ع) به نیابت از یک شهید در مراسم شب های قدر شرکت کردند.


شهید امامی


شهید قنوتی    شهید فرهانیان    شهید آقاجری

به گزارش حلقه وصل، احمد یلالی، مدیر کانون تخصصی ایثار و شهادت مسجد امام محمدباقر(ع) شهرستان آبادان با بیان اینکه بیشتر برنامه‌ها و فعالیت‌های این کانون حول محور دفاع مقدس و معرفی شهدا انجام می‌شود، گفت: یکی از برنامه‌هایی که این کانون در دست اجرا دارد، طرحی با نام جغرافیای حماسی آبادان است که با همکاری بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس خوزستان انجام می‌شود.

وی گفت: در این طرح، نقاطی که در زمان انقلاب اسلامی و دفاع مقدس کاربری داشتند، مشخص شده و مسئولان و مطلعین از این نقاط شناسایی می‌شوند. این افراد در مورد نوع فعالیت انقلابیون یا رزمندگان در آن نقاط و افرادی که شهید شدند، توضیحاتی ارائه می‌دهند و به این ترتیب شناسنامه آن مقر را تهیه می‌کنیم.

یلالی اظهار کرد: تاکنون کار شناسایی 150 نقطه در آبادان انجام شده است و برآورد کانون، معرفی 500 نقطه در آبادان است. این طرح با هدف تألیف اطلسی از جغرافیای حماسی استان در حال اجرا است که این کانون به شناسایی نقاط حماسی آبادان می‌پردازد.

فرازهایی از وصیت نامه شهیداکبر علیپور

| شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۴، ۰۴:۰۹ ب.ظ

شهید اکبر علیپور

نامه تکان دهنده به یک شهید

| شنبه, ۲۲ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۰۸ ب.ظ
مهر: حبیب احمد زاده مستندساز و فیلمنامه‌نویس با ارسال این نامه دردناک برای خبرگزاری مهر، در ابتدای این نامه آورده است: این نامه را سعید سیّاح طاهری نوشته بود و از سر دلتنگی به حامد،  پسر شهید منصور عطشانی سپرده بود تا او بخواند و شاید کمی هم خودش آرام بگیرد. حامد که نامه را برایم فرستاد من ظالم هم  گفتم به عنوان کفاره  شوخی ام با شهید چرا نباید چاپ شود؟ دلیل چاپ فقط همین است ، همین... روح حاج منصور شا

متن نامه سعید سیّاح طاهری به شهید عطشانی در ادامه آمده است:

سلام حاج منصور!

یه مسائلی هست که باید بهت بگم. چون تو گوش شنوا داری. آخه تو این شهر آبادان که بهش میگن «پایتخت مقاومت» تو مسؤولینش کمتر گوش شنوایی پیدا می کنی. گفتم بیام و با تو که در مقابلم دراز کشیدی درددل کنم. هرچند که...

سه روزپیش صبح خانمت زنگ زد و با حال مضطربی گفت: «حال حاجی خراب شده، به سرعت خودتو برسون.» اومدم خونه تون. دیدم بیهوش هستی و به شدّت نفس نفس می زنی. به اورژانس زنگ زدیم. خوشبختانه به سرعت اومدن و بعد از معاینه و انجام کارهای اولیّه گفتن باید به بیمارستان اعزامت کنن. تو اورژانس بیمارستان شهید بهشتی دکتر و پرستارا دورتو گرفتن و کارای درمانی مختلفی برات انجام دادن. ولی حیف که تو کُما بودی! و متوجه زحماتشون نشدی...

بعداز حدود یه ساعت (حدوداً ۱۰صبح) دکتر اورژانس گفت: «بیمارتون باید به بخش آی سی یو منتقل بشه و سوپروایزر (معادل فارسیشو نشنیده ام!) پیگیر انتقال بیمار شماست. ولی درحال حاضر تو آبادان تخت خالی برای آی سی یو پیدا نمیشه!!» رفتم پیش سوپروایزر و گفتم: «چگار کنیم؟» گفت: «بیمارستان ما که بخش آی سی یو نداره و بیمارستان طالقانی هم جا نداره ولی من پیگیرم که از جایی براش پذیرش بگیرم.» حاج منصور! خوب شد تو کُما بودی! و حال زن و بچه هات رو که به شدّت نگران و گریان بودن، ندیدی!

با خودم گفتم که باید کاری کنم. به یکی از دوستام تلفن کردم. گفت به مسؤول دفتر فلان نماینده مجلس زنگ بزن تا کار حاجی رو پیگیری کنه. منم همین کارو کردم و اون مسؤول محترم دفتر گفت: پیگیری می کنم. چند دقیقه بعد تماس گرفت و گفت: از بیمارستان شرکت نفت آبادان پذیرش گرفتم. اونا یه تخت آی سی یو رو معمولاً برای کارکنان شرکت نگه میدارن و قرارشده همین تخت رو بدن. موضوع رو به سوپروایزر اورژانس بیمارستان شهید بهشتی گفتم. با بیمارستان شرکت نفت تماس گرفت و گفت: «قبول کردن، ولی گفتن که قبل از اعزام بیمار، یکی از همراهان او به صندوق بیمارستان مراجعه کنه!!» سوپروایزر اینو هم اضافه کرد که: «در حال حاضر با توجه به وضعیّت وخیم بیمار شما، امکان انتقالش وجود نداره! و باید وضعیّتش تثبیت بشه». حال تو هم که خوب نمیشد تا بتونیم منتقلت کنیم! الآن که دارم به این مسأله فکر می کنم، متوجه میشم که خودت علیرغم اینکه تو کُما بودی، نمی خواستی به اون بیمارستان بری!!... چونکه یه بیمارستان اختصاصی برای دیگران (و نه همهء مردم شهر)، نمیتونه جای تو باشه؛ حتّی برای نجات جونت!!! آخه بچه های «امام خمینی(ره)» تا آخرین لحظه های حیاتشون هم به راه امام وفادارن...

عطشانی

جانبازشهید حاج منصور عطشانی(سمت چپ) و جانباز حاج سعید سیّاح طاهری (سمت راست)

شیفت اورژانس عوض شد. دکتر و پرستارای شیفت بعدی هم مثل قبلی ها، بهت رسیدگی کردن و دورت بودن. حیف حاجی تو کُما بودی! و زحمتاشون رو ندیدی.خلاصه کنم؛ ساعت یک و نیم بامداد روز بعد، سوپروایزر اورژانس شهید بهشتی گفت: «می خواهیم بیمارتون رو به بیمارستان شرکت نفت منتقل کنیم. سوپروایزر اونجا خانم... گفته قبل از اعزام بیمار!! یه نفر از همراهاش به صندوق بیمارستان مراجعه کنه!» منم رفتم بیمارستان شرکت. مسؤول محترم صندوق بهم گفت: «باید مبلغ سه میلیون تومان پول به عنوان امانی بدی تا بیمارت رو بستری کنیم!!!» پول رو دادم. بعد بهش گفتم: «این بیمار، اولاً جانباز چهل درصده؛ ثانیاً دفترچه بیمه درمانی نیروهای مسلّح با بیمه تکمیلی! هم داره؛ ثالثاً شام شهادت حضرت زهراء(س) که همه جا تعطیله، برای بیماری که باید در بخش آی سی یو بستری بشه و معلومه که وضعیّت حیاتی او خرابه، درخواست چنین پولی درسته؟!» گفت: «قانون بیمارستانه!!! اینجا مخصوص کارکنان شرکت نفته و من مأمورم و معذور!» می دونستم که اینطوری نیست. این بیمارستان به اسم کارکنان زحمتکش پالایشگاهه، ولی به کام صاحب منصبان و پولدارا. آره حاجی؛ خوب شد تو کُما بودی! و این صحنه رو ندیدی...

رفتم دم در بیمارستان، تو تاریکی نشستم. آخه گریه ام گرفته بود. یاد محاصرهء یکسالهء آبادان افتادم. تو شهر مونده بودی و از اون دفاع می کردی. تازه، زنت رو هم داخل محاصره آورده بودی (یه نو عروس!) دو نفری کارای فرهنگی، تبلیغی، امدادی، و... برای رزمندگان و روستاییان «جزیره مینو» انجام می دادید. چه روزای خوبی بود! کسی نمیگفت «مأمورم و معذور!!!» همه با تمام وجودشون از شهر دفاع می کردن. اگه جایی از پالایشگاه گلوله باران می شد، گارگرا و کارمنداش زخمی میشدن، تأسیساتش آتیش میگرفت، خونه های شرکت نفتی ها بمباران می شد، «همه کمک می کردن» هم شرکتی ها و هم مردم شهر. زخمیا رو نجات می دادن، جسدها رو از زیر آوار در میاوردن، پیکرهای تکّه تکّه شده رو با دقّت تمام جمع میکردن، گونی ها رو خیس می کردن و روی سرشون می کشیدن تا بتونن به  آتیش ناشی از سوختن مواد نفتی نزدیک بشن و به آتشنشانای شجاع پالایشگاه کمک کنن. اونوقتها کسی نمیگفت اینها اختصاصیه! و ادارات و خونه های شرکت نفته و به ما ربطی نداره! زنها و دخترای شهر مثل «شهیده مریم فرهانیان» به کمک پرستارای بیمارستان شرکت نفت رفته بودن و بی هیچ توقّعی و بدون دریافت حتّی یک ریال حقوق، به درمان مجروحین کمک می کردن و هیچ نمی گفتن...

روزهای جنگ سریع و سخت می گذشت. تمام جنگ رو تو جبهه بودی. تابستون سال۶۱ تو عملیّات رمضان، ماشین تبلیغات سپاه آبادان رو مین رفت و تو هم با اونا بودی. رفته بودی با دوربین عکّاسی ای که توی یه کیف برزنتی کهنهء سبزرنگ همیشه همراهت بود، از صحنه های رشادت و فداکاری رزمندگان عکس بگیری تا توی تاریخ ثبت و ضبط بشه؛ و همینطور هم شد. الآن نگاتیوهای عکسای تو در «انجمن عکّاسان انقلاب و دفاع مقدّس» موجوده و مشغول آماده سازی برای انتشار یک اثر به یادماندنی...

سال۶۴ تو عملیات والفجرهشت، فاو «شیمیایی» شدی؛ بازم جبهه رو ول نکردی! پنجم فروردین۶۵ که همه به مرخصی تعطیلات عید رفته بودن، بازم تو جبهه بودی و در حال بردن فیلم برای نمایش دادن به رزمندگان تیپ زرهی ۷۲محرم، که راننده ماشین لندکروزتون رو چپ کرد و تو جمجمه ات شکست و مغزت آسیب دید. اکثر دندونهای جلوت خورد شد و چندتا دنده و کتفت هم شکست. حیف شد که تو کُما رفتی! و زحمتای زنت رو ندیدی که با سه تا بچه کوچیک از این شهر به اون شهر، به دنبال دوا درمونت بود. تا خوب شدی و بازم به جبهه برگشتی...

عطشانی

چندسال بعد «حبیب احمدزاده» برام تعریف کرد:

«ما چقدر ظالم بودیم! وقتی خبر چپ شدن ماشین حاجی رو شنیدیم، دلمون هُری ریخت و گفتیم نکنه دستگاه نمایش فیلمشون هم آسیب دیده باشه... که خبر اُوردن که دستگاه سالمه و خودشون داغون شدن! یه نفس راحتی کشیدیم، آخه به جز اینا کسی نمی اومد برا رزمنده ها فیلم نمایش بده

بگذریم! اینها قصّه و «أَسَاطِیرُالأوَّلِین» است. اگه کسی می خواد قصّه های عجیب و غریب زندگیتو بدونه، میتونه کتاب «گنجینهء رنج» که خاطرات همسرت از اون روزهاست رو بخونه...

همینطور تو تاریکی نشسته بودم و منتظر که آمبولانس تو رو از بیمارستان شهید بهشتی بیاره. با خودم گفتم تو اوّلین فرصت باید تو اینترنت جستجو کنم ببینم «آی سی یو» یعنی چه؟! شاید تا حالا معنی اونو اشتباه فهمیدم. دیروز به «حامد» پسرت گفتم اینکار رو برام بکنه. آخه حالا حامد یه مرد شده، درست مثل باباش. هرکی به وبلاگ «مرد آبادانی» رجوع کنه اینو متوجّه میشه. حامد نتونست و پسر دوّمت «محمّد» اینکارو کرد. نتیجه این بود: «intensive care unit (ICU) بخش مراقبتهای ویژه از بخشهای تخصّصی در بیمارستانهایی است که خدمات مراقبتی و درمانی ویژه ارائه می دهند. در این بخش بیماران بطور لحظه ای و شبانه روزی تحت پایش (مراقبت) قرار داشته و درمانها به صورت تهاجمی و نیمه تهاجمی انجام می گیرد.» دیدم که نه! اشتباه نکرده بودم...

از پسرات حامد و محمّد گفتم، یاد یکی دیگه از بچه هات افتادم: «احمد» جوانی ۲۹ساله که در برخورد اوّل با هرکسی وقتی اوّلین کلمات رو می گه، آدما تعجب میکنن که چرا یه جوون مثل یه بچه ۵ساله حرف میزنه؟! آخه اونا نمیدونن سال۶۴ وقتی جبهه بودی، یه بیمارستان تو اهواز (مثل همین بیمارستان آبادان) احمد ۱۵روزه رو که یرقان شدید داشت به بهانه نداشتن تخت خالی!! بستری نکردن و گفتن: «ببرینش خونه!! و یه لامپ مهتابی بالای سرش روشن کنین، خوب میشه!!!» و اون طفل معصوم تو خونه، زیر نور اون لامپ مهتابی کذایی «تب کرد و تشنّج کرد» و برای همیشه یه «کودک» موند...

حاج منصور، راستی دیروز وقت کردم رفتم پیش یکی از مسؤولای بیمارستان شرکت و گفتم چرا برای پذیرش یه بیمار آی سی یویی، نصف شب، پول و... در جوابم گفت: «بنیادشهید که کاری به درمون جانبازانی که دفترچه نیروهای مسلّح دارن، نداره! خود خدمات درمانی نیروهای مسلّح هم وقتی هزینهء بیماراشونو طبق تعرفه دولتی براشون می فرستیم، همهء پول رو پرداخت نمی کنن؛ بودجهء فلان میلیاردی بیمارستان هم کفاف خرجشو نمیده؛ اگه ما این پولا رو نگیریم، همین بخش آی سی یو رو هم باید تعطیل کنیم.» و ادامه داد: «دانشگاه علوم پزشکی آبادان هیچ کمکی به ما نمیکنه؛ و در رتبه بندی بیمارستانها، رتبه خوبی به ما نمیده، در حالی که وقتی به ردهء بالاشون گزارش میدن، امکانات بیمارستان ما (تعداد تختها، اتاقهای عمل، بخشهای مختلف مراقبتی و تخصصی، آمبولانسهای مجهّز، اورژانس و ...) رو جزو امکانات درمانی شهر گزارش می کنن و پُزش رو میدن!! و نونشو میخورن» و گفت و گفت و گفت...

حاجی؛ آبادان هرچیش کم باشه، سخنرانش زیاده. فوتبالیستای خوبی هم داره که توپو تو زمین حریف و با قدرت هرچه تمامتر شوت می کنن. بهش گفتم: گناه مردم این وسط چیه که دعواهای مسؤولین تمام نشدنیه و دودش به چشم اونا میره؟! حاج منصور، خوب میدونی که آبادان از نظر جغرافیایی بهش میگن «جزیره» ولی مسؤولین، اونو تبدیل کردن به «مجمع الجزایر»؛ هرچند نفر دور یه نفر! بکِش تا بکِشیم!...

حاج منصور؛ سرتو درد اُوردم. باید برم. آخه به کاروان راهیان نور از کرج اومده گلزارشهدای آبادان و یادمان ۱۷۷شهید گمنام شهر. باید براشون روایت این شهر و یکسال محاصره و هشت سال زیر آتیش مستقیم توپخانه ها و بمباران هواپیماها رو بگم. از مقاومت مردم و رزمنده ها، دفن شبانه شهداء، از مهاجرین مظلوم جنگ تحمیلی، مصائب اونا و ...

حاجی لباستو می خوام مرتّب کنم و برم؛ چون آبادانیا باید ظاهرشون خوب باشه! کمبودای مختلف، مشکلات عدیده، بیکاری، آب شور و ... هم مهم نیست! مهم اینه که مسؤولین، ایّام عید مهمون دارن و شهر، باید  گل و بلبل و سنبل به نظر برسه!! قبلاً تو راوی بودی و حالا باید یکی دیگه راهتو ادامه بده. پرچم جمهوری اسلامی روی قبرتو می بوسم و اونو مرتّب می کنم. دعا کن ما هم وفادار به راه شهداء بمونیم و پُست و مقام «غافل و پَست»مان نکنه...


نام گذاری سال جدید توسط مقام معظم رهبری

| پنجشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۴، ۰۸:۵۷ ق.ظ

 

«شریفی»ها:شهدای ابادان .از وبلاگ مردابادانی

| سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۱۱:۱۵ ب.ظ

پاسدار شهید ابراهیم شریفی - پاسدار شهید اسماعیل شریفی

در وصف این دو برادر یعنی «ابراهیم و اسماعیل» کم نشنیده ام:

رزمندهء جانباز حاج قربانعلی لاردور: در کُل بچه های آبادان، به دلیل بومی بودن و حضور در خط مقدّم نبرد با دشمن، از استعدادهای خاصّی بهره مند بودند، که یکیش توان رهبری و مدیریّت در جنگ بود. مثلاً همین «شهید ابراهیم شریفی» دوتا عملیّات رفت، فرماندهء گروهان (یا گردان - تردید از بنده) شد!

رزمندهء جانباز عبدالرّضا حویزاوی [بعد از اینکه عکس «شهید اسماعیل شریفی» را نشانش دادم]: یکی از بچه ها میخواست ازدواج کنه، به مقداری پول نیاز داشت. ایشان مبلغی پول را به من داد تا به او بدهم. اون بنده خدا زمانی پول را باز گرداند که اسماعیل شهید شده بود...

این دوبرادر تحت نظر و تعلیم برادر بزرگترشان «رزمندهء جانباز عبّاس شریفی» بودند. آن هم در جبهه های «مدن»، «ذوالفقاری»، «فیّاضیّه»، «میدان تیر» و ... که پرداختن به هریک از آنها، خود تفصیلی جدا میخواهد.

جانباز عبّاس شریفی؛ شهید ابراهیم شریفی؛ شهید اسماعیل شریفی. (جبههء مدن - 1360)

و امّا حکایت فراق:

ابتدا «اسماعیل» در جریان «عملیّات بیت المقدّس» شهید میشود. شهادتش بر ابراهیم بسیّار گران آمد. بطوری که در نوشته هایش آمده:

اسماعیل، عزیزی برای من بود. او یک حزب اللّهی به تمام معنا بود. خدایش رحمت کند. خدایا! حرف قلبم را نمیتوانم به قلم بیاورم! آنرا در قلبم جاودان نگه دار تا روزی که من نیز به قافلهء پیروزمندان شهید بپیوندم. اسماعیل! دوستت دارم! مرا هم شفاعت کن، و به خدایت سفارش مارا هم بکن. پیشت می آیم برادر عزیزم...

سرانجام، یکسال و 10 ماه بعد از شهادت اسماعیل، «ابراهیم» هم در جریان «عملیّات خیبر» به سوی او پر میکشد...

من مانده ام که در وصف این عکسها چه بگویم؟! اصلاً «عبّاس» در آن لحظات چه حالی داشت؟

مراسم تشییع و تدفین شهیدان اسماعیل و ابراهیم شریفی. عبّاس، هر دو را در لحد گذاشت...

غذای گرم زیر آتش دشمن

| سه شنبه, ۴ فروردين ۱۳۹۴، ۰۳:۱۱ ب.ظ

شهید کاظم سعیدی نیا در مسجد قدس

| پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۰۸ ب.ظ

بسم رب الشهدا

 سلام

 چند روز پیش که جسد مطهر شهید کاظم سعیدی نیا را بعد از 32 سال به آبادان برگرداندند جسد شهید را بعد از دوری در شهر گرداندن به مسجد قدس آبادان بردند تا یارانی که با او در این مسجد در زمان جنگ همسنگر بودند بیاد آنروزها در کنار او مراسم کوچکی را بگیرند ، بین نماز کودکی در جلوی من ایستاد و شروع به گرفتن فیگور کرد و منهم دست به دوربین شدم از  او چند عکس گرفتم بعد از گرفتن عکسها دوستی به من یاد آور شد که او فرزند شهید ممبینی است ( امیدوارم فامیلش را درست نوشته باشم ) و برادر بزرگترش را به من نشان داد که عکسی را نیز از او گرفتم  ....خدایا نمیدانم چه بگویم فردای قیامت به پدر این کودکان از کم کارهای خودم و دیگران در حق انقلاب و ولایت .......

منبع: http://bashahidan.blog.ir/

گاوهای هلندی

| پنجشنبه, ۲۸ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۸ ب.ظ

روزهای اول جنگ اونائیکه دلشون به حال گاوهای هلندی سوخته بود چون تو منطقه دیلی فارم آواره شده بودند همشون و آورده بودن تو استادیوم تختی که پناهگاهی باشه از گاوهایی که 11 کیلو شیر می دادند گرفته تا گوساله های هلندی که بعد از مدتها تعدادی شون ترکش خوردن اینقدر هرج و مرج و آوارگی کشیدناز نظر مالی هم  رقمش بالا بود که کسی به فکر این بی نواها نبود که یکی پس از دیگری تلف شدند و چند تایی شون هم سر بریدن


نویسنده : حسن هاشمی

عصر آبادان: مراسم یادواره سردار شهید امامی و شهدای منطقه آحمد آباد آبادان شامگاه جمعه ۲۲ اسفند در آبادان برگزار شد.

  یادواره سردار شهید امامی و یکصد شهید احمدآباد آبادان برگزار شد

به گزارش عصر آبادان ، در این مراسم که با حضور مسئولان ، پیشکسوتان ، خانواده شهدا و جوانان در تالار مهر آبادان برگزار شد، پیراسته از همرزمان شهدا به بیان خاطرات و مطالب پیرامون حوزه جهاد و شهادت پرداخت.

همچنین زندگینامه و تصاویر شهید امامی در این برنامه به نمایش در آمد.

ضمن اینکه گروه تواشیح نورالهدی به اجراء قطعه شهید پرداخت. سپس یکی از بسیجیان پایگاه شهید امامی به روی سن رفت تا اشعار و مدیحه سرایی خود را به اجرا در آورد.

همچنین عبدالرضا قاسمی عضو فعلی شورای شهر آبادان و فرمانده اسبق ناحیه مقاومت بسیج آبادان که از پیشکسوتان دفاع مقدس میباشند با حضور بر روی سن به خاطره گویی پرداختند.

در پایان این مراسم ، قرعه کشی با نام مبارک شهدا انجام شد و در پایان به ۸ نفر کمک هزینه سفر مشهد اهدا شد.

گفتنی است حجج الاسلام و المسلمین ابراهیمی پور  و دهدشتی ، سیدحسین دهدشتی نماینده مجلس،عساکره فرمانده ناحیه مقاومت بسیج آبادان ، مکوندی و قاسمی از اعضای شورای شهر ، علوانی سرپرست اداره ارشاد اسلامی آبادان و ثامرچنعانی مدیر مرکز فرهنگی دفاع مقدس خرمشهر از جمله مدعوین حاضر در این برنامه بودند.

راهپیمایی سپاه آبادان سال 1358

| سه شنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۱۵ ب.ظ

مناطق فراموش شده جنگ در آبادان

| شنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۱۷ ب.ظ

مناطق عملیاتی سپاه که در آبادان فعال بودند و در حال حاضر یادی از آنها نمی شه

اولین جایی که مقر ما روبروی دشمن قرار گرفت اسکله هشت بغل گمرک آبادان لب رودخانه اروند بود.

از دیگر مناطق عملیاتی و پایگاه مقر سپاه جزیره مینو بود که قبل از جنگ و بعد از پیروزی انقلاب پایگاهی بود که هر شب توسط ضد انقلاب و ستون پنجم و خلق عرب مقر سپاه را مورد شبیخون قرار می دادند و نیروهای زبده و کارآمد سپاه نمی گذاشتن موفقیتی به دست دشمن بیفته و اغلب با شکست دشمن همراه بود و اکثر درگیریها شبانه صورت میگرفت .

فیاضیه مقری بود که قبضه های خمپاره انداز روی منطقه های میدان تیر و دیگر مناطق لب آب اروند و ... را پوشش می داد.

خط پدافندی ایستگاه 7 و خط پدافندی روبروی تپه های مدن نیزکه از مسیر پل بشکه ای که روی رودخانه بهمنشیر زده شده بود عبور و نیروها از خیابان کریمی بسمت خط جبهه ها تردد می کردند و مقابل تپه های مدن جبهه میگرفتن نیزاز موضوعات حائز اهمیت است ؛ خمپاره انداز برادر معلم که همیشه فعال بود واز نظر تخصصی یکی از بهترین فرماندهان قبضه بشمار می آمد در همین منطقه بر پا شده بود . دوتا تپه های دشمن  به فاصله 100 متری از هم بودند که چشم و جلودار خط پدافندی میدان تیر بودکه به تپه های مدن معروف بودند  که دشمن در آن پدافند کرده بود.

دوتا از مدارسی هم که در محوطه حیاطشان خمپاره انداز نصب کرده بودند، دبیرستان امیرکبیر سمت بوارده و حوزۀ علمیه در شهر که برادر ارجمندم عبدالحمید زارعی ترکشی به پهلویش خورد و در همین مقر به درجه رفیع شهادت نائل آمد. همین حوزۀ علمیه داستانی دارد عظیم که این حوزه توسط عالم ربانی آیت الله دهدشتی عزیز در جنگ با چنگ و دندان ساخته شده و روزیکه قرار شد افتتاح شود درست وسط حیاط خمپاره ای اصابت کرد و ایشان از ناحیه دست قطع عضو شدن و چندین نفر دیگر مجروح شدن که یادشان گرامی باد.و حال در همین حوزه علمیه آبادان این عالم ربانی حاج آقا دهدشتی بخاک سپرده شد ؛ روحش شاد و یادش گرامی باد .

بخش بعدی چوئبده هم که محل جمع آوری ادوات سپاه بود که شهید محمد رضا اسدی و شهید حسین لطفی از بنیانگذاران این کار بودند که تمام گلوله های خمپاره که از ماهشهر از طریق آب به آبادان می رسید. توسط این برادران مجاهد فی سبیل الله به آبادان و قبضه ها می رسید0   

منطقه اروند کنار پایگاه بسیج سپاه بود که فرمانده آن برادری والا مقام به نام جمال گودرزی بود که بعدها در رقابیه در عملیات فتح المبین شهید شد که آن پایگاه مقاومت رامرکز بسیار پر تلاشی  برای سپاه آبادان قرار داده بودند.

منطقه عملیاتی ذوالفقاری که خط پدافندی ای بود ک به طول حدودآ دو کیلومتری می شد که این خط پدافندی روبروی دشمن که به فاصله 2 کیلومتر در امتداد جاده آبادان ماهشهر بودکه محل استحکام دشمن هم بنام میدان تیر بود تو این خط پدافندی که برادر شهید جمال گودرزی و احمد آقابابائیان بترتیب فرمانده گردان و معاونش بودند بنده حقیر هم مسئول سلاحهای تخصصی اش بودم که انتهای خاکریز را با یک قبضه تفنگ 106 و یک قبضه خمپاره انداز 60 م .م و وسط خط ر ا با دو تیربار و اون سر خاک ریز را با برادر احمد رحیمی پوشش میدادیم اون زمان که 10 الی 12 ماهی طول کشید، بردران حاج امیر سلامیه و برادر نوروزی  و غلامی شهید گرانقدر و حسینیانپور و غلامعلیان و ... حضور داشتن که یادشان گرامی باد

خط پدافندی روبروی استحکامات دشمن روبروی جاده آبادان ماهشهر که بعدها عملیاتی بنام ولایت فقیه صورت گرفت

باز مقری که فعال بود در نزدیکی پل ابو شانک بود که برادران بسیجی از آن محل حفاظت میکردند

اکثر مساجد از وجود دلاور مردان بسیجی پر بود مثل مسجد جامع کارون ؛ ذولفقاری ؛ مسجد نبی ومسجد نو و مسجد قدس ایستگاه 6 و12 مسجد پیروز ودهها مسجد دیگر .

زندگینامه سردار شهید حسین امامی

| چهارشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۳، ۰۴:۵۹ ب.ظ

در خانواده ای پر فضیلت قدم به عرصه ی وجود گذارد. نامش را حسین گذاشتند تا روزی همانند سید و سالار شهیدان امام حسین علیه السلام خون خود را تقدیم به اسلام نماید.

در بیست و ششم آذر ماه سال 1336 در شهر آبادان متولد شد. کودکی فوق العاده زیبا و دوست داشتنی که تولدش سبب خیر و برکت در خانواده گردید. دوران تحصیلات خود را با موفقیت پشت سر گذاشت. سال 1353 موفق به اخذ دیپلم طبیعی گردید.

جوانی که به مهربانی و صفا و صمیمیت شهرت داشت در سال های قبل از انقلاب ندای «هل من ناصر» امام را به گوش جان شنید و در زمره ی یاران او قرار گرفت و با شرکت در راهپیمایی ها همراه و همگام با مردم خداجوی جزء تاریخ سازان ایران زمین شد.


شهیدحسین امامی

با بارور شدن درخت تناور انقلاب اسلامی به جمع مدافعان فرهنگی و امنیت انقلاب پیوست و در برپایی امنیت در شهر آبادان نقش چشمگیری داشت. با هجوم ارتش تا به دندان مسلح عراق او به اتفاق برادر و همرزمانش به دفاع از مرزهای کشور پرداخت که در همان ابتدای جنگ برادر دلاورش حمید در آبادان شهید شد و شهر آبادان را به عطر شهادت معطر کرد.

وی به لحاظ حضور مستمر در جبهه همراه با توان بالای نظامی او به مسئولیت های مختلف منصوب شد و تا زمان شهادت در گوشه و کنار کربلای جنوب جانانه جنگید و سرانجام در حالیکه جانشین عملیات قرارگاه نجف را به عهده داشت در شرق دجله در تاریخ 23/12/63 در عملیات بدر به مولایش حسین علیه السلام اقتدا نمود و کربلایی شد.

همسر شهید : اینها معصوم به دنیا نیامدند ، بلکه خود را مطهر کردند . ذکر خصوصیات این شهیدان بزرگ تا آنجا اهمیت دارد که آن عمل شود در غیر اینصورت باید بدانیم که بیان این مطالب شهیدان عزیزمان را خوشحال نمی کند .
ازدواج : مراسم ازدواجش بسیار ساده بود و لباسی به تن داشت چنانچه اگر او را نمی شناختی ، داماد را از دیگران تشخیص نمی دادی .
نکته ای از هزاران : سرهنگ احمد تیربند از همرزمان نزدیک شهید نکته ای در مورد حضور قلب از شهید را چنین نقل می کند : هنگامی که سر به سجده می گذاری بلافاصله ذکر را نگو . بگذار لحظاتی بگذرد و سپس ذکر را قرائت کن که درحضور قلب و توجه تاثیر خوبی دارد.
شهادت :

او در آب شهید شد و به فرموده پیامبر (ص) : اجر شهید در آب 2 برابر شهید در خشکی است.
قسمتی از وصیتنامه شهید :

باورداشته باشید اگر روز با دیده بصیرت ، این امت و خصوصا برادران سپاه و بسیج لباس های خود را از تن در بیاورند و آن را بشویند از آن ها خون خواهید چکید و این خون ها ، خون شهید است و بس . و هر چه مسئولیت فرد در این جمهوری سنگین تر باشد خون بیشتری خواهد چکید که به حق سنگینی خون شهدا برگرده شما مسئولین (بالاخص برادران سپاهی ) خواهد بود .
همیشه در حساب های زندگیتان جائی برای پاسخگویی به خداوند در قبال پاسداری ازخون شهدا باز نمائید .جداً دقت کنید ما که شعار می دهیم پاسداری ازخون شهید ، آیا تمام توان (باموالهم و انفسهم)خود را در جنگ نابرابر بکار گرفته ایم.


کانون ایثار و شهادت آبادان

مسجدامام محمدباقر(علیه السلام)

یادواره سردار شهیدحسین امامی و 100 شهید احمدآباد

| يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۰۴ ب.ظ


مسابقه کتابخوانی به مناسبت ایام فاطمیه

| يكشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۳، ۰۶:۳۶ ب.ظ


آبادان پایتخت مقاومت

| دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۲۷ ب.ظ

هیچوقت از اینکه آبادان ( پایتخت مقاومت ) هست و باقی خواهد ماند را فراموش نمی کنم خاطرات شیرین و بیاد ماندنیش را وقتی مزدوران مارمولک خور عراقی وارد حریم مرزی آبادان آبادانی با 72 کیلومتر مرز آبی شدند و یکسال آبادان در محاصره قرار دادند و اغلب مردمش آواره شهرهای غربت شدند و هشت سال آبادان زیر بمباران های شبانه روزی بود و از گلوله های توپ و تانک گذشته و خمپاره های 60و 82 و م.م.122 در امان نبود. اینقدر غربت و آتش و خون شهر را مظلوم کرده بود که حتی تیر کلاشینکف که برد مؤثرش 400 متر بود هم به وسط شهر در کوچه و بازار اصابت می کرد و خیلی از ساکنین هم که در شهر بوسیله همین تیرهای کلاشینکف مجروح و شهید شدند حال آبادان با این همه وصف آتش و خون هشت ساله....

       

به استقبال یادواره 100 شهید احمدآباد

| دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۱۴ ب.ظ

الا بذکر الله تطمئن القلوب

بیست روزی از درگیری ها گذشته بود با سر بانداژ شده کاملأ عین اینکه عمامه ای بسته باشم از بیمارستان مرخص شدم، یکروز بیشتر تو بیمارستان دوام نیاوردم و زدم بیرون ولی سه تا دیگه از بچه ها 3روز ماندن و بعد اعزام شدن تهران و هر کدامشون 5-6 ماهی بستری شدن، برادر علی غریبیان که روی ویلچر و برادر نجارنژاد بعد از چند سال با بودجه خودش به خارج رفت و دستشو عمل کرد و راضی نمی شد که بنیاد جانبازان درمانش کنه و برادر حاتمی هم از بس قرصهای مسکن خورد کنج خانه افتاده و وضعیتی که رضایت بخش باشه نداره، منم تو آبادان بودم گفتم حالا که قراره از بیمارستان برم تو سنگر و این سرگیجه و ترکشی که تو سرم باقی مانده به اون بسازم و آروم بگیرم تا بهتر بشم و بتونم دوباره روز از نو روزی از نو به فعالیتم ادامه بدهم، با اصرار پزشک معالجم 10 روزی برام استراحت مطلق نوشت، قرار شد برم خونه استراحت کنم با آمبولانس رفتم سمت خونه فکر نمی کردم اینقدر کوچه ها خلوت باشه به لین 10 احمد آباد کواتر پاسبانا روبروی درب منزل که رسیدم،دربی کوچک و چوبی بود که با یک لگد باز می شد، ننم قفلی زده بود و همراه عروسش و برادرم محمد با زن و بچه اش و علی برادرم که مجرد بود و همراه نا پدریم رفته و درب را با قفلی بسته بودند،کسی نبود تو کوچه که بتونم مطلع بشم که کجا رفتن خیلی ناراحت و نگران کننده بود. شهر مملواز دود شده بود درست ساعتی که تو بیمارستان بودم تا صبح بیدار موندم و نخوابیدم که حالا چطوری با این سر بانداژ شده برم خونه و نگران نشن. تانکفارم هم در آتش می سوخت و دود بسیار غلیظی احمدآباد را احاطه کرده بود وحشتناک بود، صدای بچه های کوچولو که مثل آواز قناریها اول صبح هر روز طنین انداز بودند ازشون خبری نبود از مغازه دار سر کوچه لبنیاتی محل گرفته تا نانوایی همه رفته بودند. واقعأ جنگ همه چیزو بهم ریخته بود، از بچه های محله که دو گله بازی می کردیم و از پیرزن و پیرمردهای کوچه که همیشه باهاشون در رابطه با بازی فوتسال کل کل داشتیم خبری نبود، حالا با آرامش عجیبی کوچه مان غریب شده بود، اگه بدونید فراموش کردم بودم سر درد و سرگیجه و ... فقط به فکر این بودم که این کوچه پر سرو صدا همیشگی چرا ماتم گرفته و صدایی ازش در نمیاد که در همین حین گلوله خمپاره ای بطور وحشتناک دو تا کوچه پائین تر را زد و همراه موج انفجارش تمامی شیشه های ماشین آمبولانس لرزید و هر چه اصرار کردن بیا بریم، رهایشون کردم و نشستم تو کوچه وقتی رفتن، رفتم به سمت انفجار و اونجا هم کسی نبود. خونه ی عباس بیدکلمه را زده بود، خانواده ای بسیار مستضعف. خانه های محله ما خیلی راحت با انفچار کوچکی بهم می ریختن مثل خونه ی شرکت نفتی ها نبود که با بمباران هواپیما هم هیچ طوریشون نشه. هیچ به هیچ هاج و واج تو محله قدم میزدم واقعأ نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم رفتم سپاه هر کسی منو می دید چیزی می گفت خبر شهادت بچه هایی که تا دیروز صدای فوتبال بازیشون تو زمین چمن سپاه کلی ارزش بود، وضعیت سپاه هم عین شبای قبرستون بود در سکوت و ماتم خیلی دلتنگ بود. فرمانده سپاه اصرار داشت برم خارج شهر استراحت کنم تا سرم خوب بشه کمی هم سرم از حالت اولش بدتر شده بود کمی خون ریزی داشت و حالیم نبود گیج بودم. فردا قرار شد دوباره برم تو کوچه مان سری بزنم از قضا بمجرد اینکه رسیدم دو تا از بچه محلی های دوتا کوچه پائین تر سراغ ننم و عروسش و گرفتم که گفتن رفتن بهبهان، بهبهان چرا نفهمیدم ؟ خلاصه با ماشین شبانه به همراه راننده رفتم بهبهان خیلی با دردسر متوجه شدم به روستایی بنام منصوریه رفتن، منصوریه کسی رو داشتن گویا اقوام زن برادرم بودند که خدا پدرشون و بیامرزه جا و مکانی بهشون داده بودند. سه روز بیشتر دوام نیاوردم برگشتم آبادان، حالا چطوری برگشتم و مسیر راه بماند که چطور خودمو رسوندم آبادان. ننم می گفت حالا که میخوایی بری ما هم با خودت ببر، مثل همه مردم هیچی با خودشون نبرده بودن به جزء لوازم اولیه، مردم آبادان به این امید رفته بودند که دو سه روزه برگردند رفتن همانا و برگشتن شان با خدا.           

نویسنده: حسن هاشمی

استادیوم تختی

| دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۸ ب.ظ

بچه های بسیج امثال شهید تقی محقق زاده و شهید منصور داروئیان تیم های فوتبال تشکیل دادند و کم کم تیم ها تشکیل شد و باز استادیوم روزهای گرمش سپری می کرد . بچه های شرکت نفتی و بسیجی همگی تیم هایی تشکیل و مسابقه میدادند و انگار نه انگار جنگ و آتش و خمپاره شهر را پوشانده. جالب بود که یکی از دروازبانها که تو دروازه بود تیری به کتفش اصابت کرد از اون دست آب که با گرینف و کلاش شلیک می کردند به صورت منحنی به داخل زمین ورزشی استادیوم میرسد ، اغلب بچه ها تیر می خوردند و زخمی می شدند . مرحوم بسیجی عبدالله سخراوی یکی از اونایی بود که ترکش تیرهای کلاش را خورد و تجربه کرده بود . خدا رحمتش کند با اینکه زمان جنگ بود ولی با پرستیژ و مقرارات و نظم بازیها با لباسهای ورزشی انجام میشد و با اینکه تعداد تماشاچیان اندک بود و اغلب از مجروحین جنگ بودند در وسط بازی و فریاد نه قرمز نه آبی فقط زرد طلایی را از سی هزار تماشاچی خونگرم آبادانی می شنیدی .آبادان برزیلته فضا را آشنا بود .

                          

 

 


نویسنده : حسن هاشمی

برخوردهای حسینعلی حیدری و اخلاق و محسناتش

| دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۰۱ ب.ظ

بسیار کم حرف بود بیشتر از گفتار دیگران استفاده می کرد و زود لبخند می زد و می خندید ، اهل نزاع و درگیری و برخوردهای نا اهل نبود واقعاً متواضع و فروتن بود . یکی از روزهایی که خواستم به محله ی کارون منزل سید سر بزنم درب را باز کرد و خیلی هم عجله داشت میخواست با خانمش از شهر خارج بشه و جایی بروند که تا از ماشین لندکروز پیاده شدم دیدمش گفتم : کجا ؟ گفت : میخواهیم بریم مسافرت . گفتم ناهار نخوردیم . گفت : چیزی نمونده کمی تو سفره بود که ریختمش تو زباله دم درب خونه ، که شروع کردم داخل زباله گشتن با اینکه دلش نگرفت ولی چند لقمه ای را برداشتم و خواستم بخورم حالش بهم ریخت و رفت تو خونه و طبق معمول گفت : مسخره چکار می کنی؟ بزار برم تو خونه ببینم چیزی پیدا می شه که تو زباله را نخوری ، قصدم اذیت کردنش بود و خندیدنش و دوست داشتم کمی گپ بزنیم و لحظه ای بخندیم که سوژه ای شده بود که تو منطقه ی فاو هم که دیدمش خاطرات زباله و ته مانده غذا را شرح می داد که حسن چه جوری دلت اومد تو اون زباله را بگردی و باقیمانده غذا را بخوری ؟ که من از دوران فصلی که عراقی ها می آمدند و شبانه ته مانده غذاهای ما را می خوردند براش شرح دادم ( اسرای پراکنده تو نیزارها ) سربازهای عراقیها و گرازها می آمدند و از باقیمانده غذاهای ما که دور می ریختیم می خوردند و دوباره شبانه می رفتند تو نیزارها قایم می شدند و نمی آمدند خودشون اسیر کنند و معرفی کنند . یادش بخیر آقا سید عزیز بسیار دوست داشتنی و عزیز بود . روحش شاد و یادش گرامی . الفاتحه                                                                                                              

 عکس یاد شده شهید حسینعلی حیدری و جانباز رضا شرفی

 

دست نوشته شهید محمد مهدی زارعی

| يكشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۱۰ ق.ظ

v   آن گاه که آدمی بر سنگفرش این عالم خاکی پا نهاد و افتخار بندگی آن بزرگ مرتبه را کسب کرد بی شک کاری بزرگ تر و فراتر از خوردن و خوابیدن از او انتظار
می رفت آری انسان تجلی یافته ماموریتی فراتر از اینها داشت و هدف از خلقت هم بی شک این بود.

v   پس باید بکوشیم تا در این چند روز زندگی در این دنیای فانی این چنین باشیم و شاکر و ثناگوی آن صاحب عالم امکان باشیم که لیاقت بندگی خود را به ما داد و ما را خلق کرد. و چه بسا خلقتی زیبا، از آن لحاظ که در کشوری اسلامی و شیعه و در زیر پرچم و رواق امام عصر (عج) و الطاف او آفریده شده ایم ، پس سالروز این چنین خلقتی را که اکنون آنرا تولد می نامیم به کام نیک می گیریم و به شما هفدهمین سال بندگی و افتخار آفرینش را تبریک می گویم و پیروزی و موفقیت شما را که در گرو احترام به پدر و مادرمان است در تمامی زمینه ها از خدای منان استعانت دارم.

به چشم خود گذر عمر خویش می بینم

نشسته ام لب جوئی و گذر عمر به سان آب روان می بینیم

دوستدار همیشگی شما

آرزومند آرزوهای پاکتان

 

خاطرات سرلشکر خلبان شهید خسرو عبدالکریمی

| يكشنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۰۸ ق.ظ

تلاوت خلبان هنگام نبرد با دشمن


شهید عبدالکریمی صدای بسیار دلنشینی داشت و به سبک استاد شحات انور تلاوت می‌کرد. هنگام پرواز و پس از بر خواستن هواپیما از باند به طرز زیبایی با صدای دلنشینش شروع به تلاوت قرآن می‌کرد و برای عملیات به سمت دشمن می‌شتافت. صدای تلاوت وی هنگام پرواز و عملیات سبب آرامش سایر همکارانش می‌شد. به عملیات می‌رفت و بعد از اتمام عملیات دوباره باصوت زیبایش شروع به تلاوت می‌کرد و همکارانش در برج مراقبت پایگاه هوایی همدان از صوت تلاوت متوجه بازگشت وی می‌شدند.

به مناسبت سالگرد شهادت شهید عبدالحسین تنهانژاد

| پنجشنبه, ۷ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۱۷ ب.ظ

عکسی یادگاری، گلزارشهدا آبادان غروب پنج شنبه 7 اسفندماه 93

شهید تنهانژاد

دیدار با مادر شهید علیرضا پوشیاس

| چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۳، ۱۱:۴۹ ب.ظ

در ادامه دیدار های چهارشنبه شب های کانون ایثار و شهادت از خانواده های محترم شهدا، جانبازان و ایثارگران.

رزمندگان و بسیجیان در منزل شهید علیرضا پوشیاس حضور یافتند. ضمن عیادت از مادر شهید ، به خاطراتی از شهید  بزرگوار که مادر و خواهر شهید نقل کردند گوش فرا دادند.


عکسی از نهمین یادواره سردار شهیدحسین امامی

| چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۵۴ ب.ظ

به استقبال یادواره سردار شهید حسین امامی

در دهه آخر اسفندماه 93