روایت یک شهید از سقوط خرمشهر
خبرگزاری
فارس: نگاه اخمآلودی به پیرمرد مجروح کردم و پس از خداحافظی با او به
سمتی که صدای شنی تانکها میآمد حرکت کردم. در هر گوشه پیکر خونآلود یکی
از بچهها افتاده بود. به
گزارش گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، 31 شهریور سال 1359 جنگ در حالی
به صورت رسمی آغاز شده بود که برخی مناطق کشور از روزها قبل درگیر آن شده
بودند. یکی از مناطق شهر خرمشهر بود. خرمشهری که یک تاریخ و حماسه است.
حدیث ایثار و جوانمردی است که به هنگام هجوم بعثیان، حماسه ای 35 روزه
آفرید و با خروشی 48 ساعته به دامن ایران بازگشت.
آنچه میخوانید روایتی است از آغاز جنگ در خرمشهر:
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
هرکو شراب فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
صبح روز 3 آبان نبرد سختی در اطراف «دبیرستان دورقی» و «مدرسه دریا بدرسایی» درگرفت. گلولهها بیوقفه رد و بدل میشد بچهها تا نزدیک ظهر با کمترین امکانات، نبرد جانانهای با دشمن متجاوز کردند. شهید بهروز مرادی میگفت:
«آن روز ما از کشتارگاه به طرف محله بلوچها و از آنجا به اطراف استادیوم عقبنشینی کردیم. همگی در محاصره قرار داشتیم و ظاهرا جنگیدن دیگر بیفایده بود. عراقیها از جاده کمربندی بیرون شهر به سمت دبیرستان دورقی آمده بودند. همان محلهای که روزهای گذشته، خانهها را با - آرپیجی و نارنجک روی سرشان خراب کرده بودیم.
تعداد زیادی از رزمندگان مجروح و شهید شده بودند. شدت مقاومت نیروهای مستقر در شهر هر لحظه کاهش مییافت. به تدریج بچههای غیربومی شهر را ترک میکردند و تنها تعداد کمی باقی مانده بودند. به بچهها خبر رسید که دشمن به نزدیکی پل رسیده و به زور آنجا را که محل تجمع نیروهای اصفهانی بود، محاصره میکند.
یکی از بچهها با فریاد گفت:
«به این حرفها توجه نکنید، به خدا توکل کنید و محکم بایستید.»
هنوز حرفش تمام نشده بود که یکی دیگر از بچهها با عجله خودش را رساند و گفت: «داریم محاصره میشویم. بیسیم زدند که عقبنشینی کنیم. تکاورها هم عقبنشینی کردهاند.»
یکی از بچهها خاطرات خود را درباره سوم آبان چنین تعریف کرد:
«به طرف مسجد جامع رفتم، اما مسجد دیگر حالت روزهای قبل را نداشت. دیگر اثری از آن روحیههای مصمم و قیافههای خشمگین رزمندگان نبود. انگار امید همه بچهها به یاس تبدیل شده بود. جلوی در مسجد، پیکر خونین یک جوان بسیجی روی وانت مشاهده میشد. داخل حیاط مسجد، پیر مردی با لحن خنثی به رزمندگان فریاد میزد و میگفت: «چرا اینجا ایستادهاید، دشمن دارد پل را تسخیر میکند»
گرفتن پل یعنی سقوط خرمشهر (پل تنها راه ارتباط خرمشهر با آبادان بود) از همه طرف صدای تیراندازی به گوش میرسید.»
یکی از بچهها به نام «یوسف» در قسمتی از خاطرههایش نوشته بود:
«گلدستههای مجروح مسجد از دور پیداست. به مجلس میرسم، نفسهایم به شماره میافتد. اسلحه را از دوشم به زمین گذاشتم. با گوشه چیفهام، عرق پشتیبانیام را پاک کرده و قدم به داخل حیاط مسجد گذاشتم. چهره بچهها در هم و پریشان بود. در گوشهی حیاط مسجد عدهای جمع شده و با نگرانی به سخنان افسر ارتشی گوش میدادند. صدای مایوس و ناامیدش در گوشهایم مینشست و آزارم میداد. او میگفت:
... معلوم نیست در تهران چه خبر است؟ هر چه بیسیم میزنیم کسی توجهی نمیکند. این بنیصدر دارد چه میکند؟ بچهها دارند تلف میشوند!
چند قدم جلو رفتم، به چهره خاک خورده و نگران او خیره شدم و پرسیدم:
- چی شده سرکار؟
با صدای ضعیف گفت:
- عراقیها با تانکهایشان دارند میآیند. ما هم غیر از چند موشک آرپیجی و چند تایی ژ-3، چیزی نداریم. یک لشکر عراقی هم آن طرف آب مستقر است.
از او جدا شدم و به داخل مسجد رفتم. در هر گوشهای تعدادی زخمی افتاده بودند و ناله میکردند. با دیدن آنها غم و درد بیشتری به دلم چنگ زد. صدای شنی تانکها شنیده شد. همه هراسان از مسجد بیرون میزنند. عدهای هم مجروحان را به دوش کشیده و میروند. در گوشهای از مسجد چند نوجوان کم سن و سال مشغول آماده ساختن بطریهای کوکتل مولوتف هستند. جعبهای پر از کوکتل را برداشتم و از مسجد بیرون آمدم. آمبولانس جلوی مسجد ایستاده بود تا مجروحان را سوار کند. دست پیرمردی شانههایم را نوازش کرد و با صدای مهربانی گفت:
پدرجان، تو هم بیا بالا. عراقیها الان میرسند.
نگاه اخم آلودی به پیرمرد مجروح کردم و پس از خداحافظی با او به سمتی که صدای شنی تانکها میآمد حرکت کردم. در هر گوشهای پیکر خونآلود یکی از بچهها افتاد بود. بهروز را دیدم، در حالی که از گوشهایش بر اثر شلیک آرپیجی و موج افنجار، خون سرازیر بود، لنگان لنگان، با پای خونآلود و زخمی برای شکار بانک دشمن میرفت تا در انتهای کوچه، کمین کند.»
فضای کوچه و خیابانها شهر آکنده از دود و آتش و بوی باروت بود. بچهها بیشتر در کوچه 6 متری که انتهای آن به شط میرسید و طرف دیگر آن، خیابان 40 متری قرار داشت، مستقر بودند. دشمن نیز با آگاهی از حضور نیروها در این کوچه، خانهها و کوچه را به خمپاره توپ بسته بود. هر لحظه که میگذشت یکی از لالههای انقلاب و شیر مردان بیشه نبرد، پرپر میشد و در خون خود درمیغلتید. به هر خانهای که - میرفتی، عدهای از بچهها بر اثر اصابت ترکش و موج به شهادت رسیده بودند و یا از شدت جراحت ناله میکردند. کف اتاقها پر از خون بود. آن روز محشر به پا شده بود. هیچ کس نمیخواست عقبنشینی کند و هر کدام از بچهها منتظر بودند تا گلولهای هم قلب آنها را شکافته و عروس شهادت را در حجلهگاه خون در اغوش بگیرند.
- ۹۳/۰۱/۰۴
ج : جواب قاطع و بسیار زیبای استاد عباسی
http://sajjad-m.blog.ir/1393/01/02/
با بیان نظرات خود ما را در هرچه بهتر شدن وبلاگ یاری نمائید.
و من اله توفیق...