نسل طوفان

وبلاگی برای معرفی شهدای آبادان و خرمشهر

وبلاگی برای معرفی شهدای آبادان و خرمشهر

نسل طوفان

این وبلاگ به جهت معرفی شهدای آبادان و خرمشهر با ایده فکری خادم الشهداء حاج احمد یلالی و همراهی شاگردان ایشان راه اندازی گردید.

نویسندگان

به استقبال یادواره 100 شهید احمدآباد

| دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۳:۱۴ ب.ظ

الا بذکر الله تطمئن القلوب

بیست روزی از درگیری ها گذشته بود با سر بانداژ شده کاملأ عین اینکه عمامه ای بسته باشم از بیمارستان مرخص شدم، یکروز بیشتر تو بیمارستان دوام نیاوردم و زدم بیرون ولی سه تا دیگه از بچه ها 3روز ماندن و بعد اعزام شدن تهران و هر کدامشون 5-6 ماهی بستری شدن، برادر علی غریبیان که روی ویلچر و برادر نجارنژاد بعد از چند سال با بودجه خودش به خارج رفت و دستشو عمل کرد و راضی نمی شد که بنیاد جانبازان درمانش کنه و برادر حاتمی هم از بس قرصهای مسکن خورد کنج خانه افتاده و وضعیتی که رضایت بخش باشه نداره، منم تو آبادان بودم گفتم حالا که قراره از بیمارستان برم تو سنگر و این سرگیجه و ترکشی که تو سرم باقی مانده به اون بسازم و آروم بگیرم تا بهتر بشم و بتونم دوباره روز از نو روزی از نو به فعالیتم ادامه بدهم، با اصرار پزشک معالجم 10 روزی برام استراحت مطلق نوشت، قرار شد برم خونه استراحت کنم با آمبولانس رفتم سمت خونه فکر نمی کردم اینقدر کوچه ها خلوت باشه به لین 10 احمد آباد کواتر پاسبانا روبروی درب منزل که رسیدم،دربی کوچک و چوبی بود که با یک لگد باز می شد، ننم قفلی زده بود و همراه عروسش و برادرم محمد با زن و بچه اش و علی برادرم که مجرد بود و همراه نا پدریم رفته و درب را با قفلی بسته بودند،کسی نبود تو کوچه که بتونم مطلع بشم که کجا رفتن خیلی ناراحت و نگران کننده بود. شهر مملواز دود شده بود درست ساعتی که تو بیمارستان بودم تا صبح بیدار موندم و نخوابیدم که حالا چطوری با این سر بانداژ شده برم خونه و نگران نشن. تانکفارم هم در آتش می سوخت و دود بسیار غلیظی احمدآباد را احاطه کرده بود وحشتناک بود، صدای بچه های کوچولو که مثل آواز قناریها اول صبح هر روز طنین انداز بودند ازشون خبری نبود از مغازه دار سر کوچه لبنیاتی محل گرفته تا نانوایی همه رفته بودند. واقعأ جنگ همه چیزو بهم ریخته بود، از بچه های محله که دو گله بازی می کردیم و از پیرزن و پیرمردهای کوچه که همیشه باهاشون در رابطه با بازی فوتسال کل کل داشتیم خبری نبود، حالا با آرامش عجیبی کوچه مان غریب شده بود، اگه بدونید فراموش کردم بودم سر درد و سرگیجه و ... فقط به فکر این بودم که این کوچه پر سرو صدا همیشگی چرا ماتم گرفته و صدایی ازش در نمیاد که در همین حین گلوله خمپاره ای بطور وحشتناک دو تا کوچه پائین تر را زد و همراه موج انفجارش تمامی شیشه های ماشین آمبولانس لرزید و هر چه اصرار کردن بیا بریم، رهایشون کردم و نشستم تو کوچه وقتی رفتن، رفتم به سمت انفجار و اونجا هم کسی نبود. خونه ی عباس بیدکلمه را زده بود، خانواده ای بسیار مستضعف. خانه های محله ما خیلی راحت با انفچار کوچکی بهم می ریختن مثل خونه ی شرکت نفتی ها نبود که با بمباران هواپیما هم هیچ طوریشون نشه. هیچ به هیچ هاج و واج تو محله قدم میزدم واقعأ نمی دونستم چه تصمیمی بگیرم رفتم سپاه هر کسی منو می دید چیزی می گفت خبر شهادت بچه هایی که تا دیروز صدای فوتبال بازیشون تو زمین چمن سپاه کلی ارزش بود، وضعیت سپاه هم عین شبای قبرستون بود در سکوت و ماتم خیلی دلتنگ بود. فرمانده سپاه اصرار داشت برم خارج شهر استراحت کنم تا سرم خوب بشه کمی هم سرم از حالت اولش بدتر شده بود کمی خون ریزی داشت و حالیم نبود گیج بودم. فردا قرار شد دوباره برم تو کوچه مان سری بزنم از قضا بمجرد اینکه رسیدم دو تا از بچه محلی های دوتا کوچه پائین تر سراغ ننم و عروسش و گرفتم که گفتن رفتن بهبهان، بهبهان چرا نفهمیدم ؟ خلاصه با ماشین شبانه به همراه راننده رفتم بهبهان خیلی با دردسر متوجه شدم به روستایی بنام منصوریه رفتن، منصوریه کسی رو داشتن گویا اقوام زن برادرم بودند که خدا پدرشون و بیامرزه جا و مکانی بهشون داده بودند. سه روز بیشتر دوام نیاوردم برگشتم آبادان، حالا چطوری برگشتم و مسیر راه بماند که چطور خودمو رسوندم آبادان. ننم می گفت حالا که میخوایی بری ما هم با خودت ببر، مثل همه مردم هیچی با خودشون نبرده بودن به جزء لوازم اولیه، مردم آبادان به این امید رفته بودند که دو سه روزه برگردند رفتن همانا و برگشتن شان با خدا.           

نویسنده: حسن هاشمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی